نقد کوتاه (44) - b

تصویر

اسکروچ : سرود کریسمس

Scrooge : A Christmas Carol
(2022)

رمان کلاسیک سرود کریسمس چارلز دیکنز یکی از چهار اثر ادبی برتر از نظر تعداد اقتباس های نمایشی می باشد (سه مورد دیگر دراکولای برام استوکر ، پینوکیو و پیتر پن هستند!) . هرچند سال یک بار شاهد یک اقتباس جدید فیلم ، سریال یا انیمیشن (بخصوص تعداد اقتباس های انیمیشنی به علت ظرفیت بالای داستانی این اثر زیاد است) از رمان دیکنز هستیم و به علت نثر فوق العاده نویسنده ، کمتر پیش آمده که این اقتباس ها به منبع اصلی وفادار نبوده و سعی کنند داستان اسکروچ خسیس را از زاویه متفاوتی تعریف نمایند . انیمیشن جدید ساخته استفان دنلی ، بخش شده توسط نتفلیکس ، هم از این قاعده مستثنی نبوده و از نظر روند مراحل داستانی کاملاً به منبع اصلی وفادار می باشد . در عوض تیم سازنده سعی کرده اند کاراکتر ابنینزر اسکروچ را هرچه بیشتر مورد کندوکاو قرار داده و انگیزه ها و دلایل تبدیل شدن او به پیرمردی خسیس و بدعنق و تنها را به بهترین شکل ممکن برای مخاطب تشریح نمایند . ضمن اینکه آنها برای اینکه نشان دهند اسکروچ پیر چطور توانسته با تنهایی اش کنار بیاید کاراکتر سگ خانگی با نام پرونس را برای او به داستان اضافه کردند . تنها ایراد کار داستان این انیمیشن به پرده آخر آن بر می گردد که اسکروچ متحول شده ، همه را برای شام کریسمس به خانه خود دعوت می کند . در داستان اصلی این اسکروچ است که سراغ دوستان و اقوامش می رود و شب کریسمس را با آنها می گذارند و اینکه تیم سازنده می خواهند باور کنیم مردم به همین راحتی اسکورچ را می بخشند و با کنسل کردن برنامه های خودشان به مهمانی او می آیند ، کمی ساده لوحانه است! البته گرافیک این انیمیشن هم خیلی تعریفی ندارد و در حد کارهای خوب تلوزیونی است!


(تماشای این انیمیشن به دلیل وجود برخی سکانس های ترسناک ، به افراد کمتر از 9 سال توصیه نمی شود)

***

تصویر

افسون نشده

Disenchanted
(2022)

بنده اصلاً اهل تماشای فیلم های موزیکال نیستم و تعداد فیلم های موزیکالی که بطور کامل تماشا کرده ام ، به تعداد انگشتان دو دست هم نیست! اما فیلم " افسون شده " محصول سال 2007 به کارگردانی کوین لیما را خیلی دوست داشتم و تلفیق استادانه انیمیشن های پریانی دیزنی با فیلم زنده را در این اثر بسیار تاثیر گذار یافتم . " افسون نشده " به کارگردانی آدام شانکمن (که موفق ترین فیلم کارنامه اش یعنی " اسپری مو " هم اتفاقاً در سال 2007 اکران شد و از آن زمان تاکنون هیچ فیلم خوبی نساخته!) پخش شده از شبکه دیزنی پلاس ، دنباله آن فیلم محسوب می شود و تمامی عناصر عامل موفقیت آن را به شکلی سطحی تر تکرار نموده است! جیزل (امی آدامز) و رابرت (پاتریک دمپسی) که اخیراً صاحب یک دختر کوچولو شده اند به این نتیجه رسیده اند که زندگی در نیویورک برایشان خسته کننده شده بنابراین علیرقم مخالفت مورگان (گابریلا بلداچینو) دختر رابرت و دختر خوانده جیزل ، به یک شهرک حومه ای به نام مونرویل نقل مکان می کنند . ادوارد و نانسی از آندلوزیا پیش آنها می آیند تا خانه جدید را تبریک بگویند و یک چوب جادویی به آنها هدیه می دهند . با ادامه بداخلاقی های مورگان ، جیزل برای درست کردن اوضاع از چوب جادویی استفاده می کند اما ... فانتزی های پریانی دیزنی هرچند داستانی خیالی و رویایی دارند ، همیشه یک منطق روایی پشتشان هست که باعث می شود مخاطب فضای داستان را بپذیرد و با آن همراه شود . مشکل بزرگ افسون نشده در همین منطق روایی است که عملاً تبدیل شده به بی منطقی و زنجیره حوادثی که در طول فیلم شکل می گیرد و داستان را پیش می برد چنان ساده لوحانه هستند که بیشتر مخاطبان (بجز دختر بچه های خردسال) از خیر پیگیری آن می گذرند تا احساس توهین شدگی ننمایند! با این وجود می توان تماشای فیلم را تا انتها تحمل کرد چون سکانس های بامزه کمدی و موزیکال کم ندارد و داستان بی منطق فیلم در واقع بستری بوده برای نمایش این لحظات .


***

تصویر

انولا هلمز 2

Enola Holmes 2
(2022)

دو فاکتور موفقیت فیلم اول " انولا هلمز " و محبوبیت زیاد میلی بابی بارون را که کنار هم قرار دهیم ، ساخته شدن قسمت دوم کاملاً منطقی است! انولا هلمز ، خواهر کوچکتر شرلوک هلمز سعی می کند دفتر کاراگاهی مخصوص خودش را باز کند اما چون یک دختر کم سن و سال است کسی او را جدی نمی گیرد تا اینکه یک روز دختربچه ایی از او می خواهد خواهر بزرگترش سارا را که گم شده پیدا کند . انولا متوجه می شود که گم شدن سارا با حوادث مرموزی که در یک کارخانه کبریت سازی اتفاق می افتد در ارتباط است . پس سعی می کند با تعقیب کردن می ، دوست مرموز سارا ، سر از کار آنها در بیاورد اما ... انولا هلمز 2 همچون فیلم اول بامزه و خوب کارگردانی شده است و هری برادبر کارگردان که استقبال تماشاگران از فیلم اولش را دیده ، سعی نکرده در نحوه روایت داستانش تغییری ایجاد کند حتی اگر متهم به کپی برداری از کارگردانان صاحب سبکی مثل گای ریچی شود . بزرگترین مشکل فیلم این است که بجای تمرکز روی داستان اصلی و هجو شخصیت محبوب رمان های سر آرتور کانن دویل از طریق کاراکتر خواهرش ، خیلی سعی دارد مد روز و فمنیستی به نظر برسد . فیلم اول هم همین مشکل را داشت ، اما در فیلم دوم دیگر شورش را در آورده اند! { اسپویل : اگر کانن دویل می فهمید روزی می رسد که بزرگترین دشمن شرلوک هلمز یعنی موریارتی را به شکل یک خانم سیاهپوست به نمایش در خواهند آورد ، چه واکنشی نشان می داد؟ } از طرف دیگر مبارزات زنان برای احقاق حقشان در بریتانیای اواخر قرن نوزدهم ، بخشی که به فعالیت های سارا چپمن اختصاص دارد ، هرچند کمی من درآوردی است ، باور پذیری بیشتری دارد چون خود سارا چپمن یک شخصیت واقعی و از فعالان حقوق زنان در آن زمان بود و تیم سازنده هم سعی نکرده از او یک قهرمان فرا واقعی بسازد ، اما آن بخشی از فیلم که دار و دسته مادر انولا به اسم مبارزه برای حقوق زنان کارهای خطرناک و اکشن انجام می دهند زیادی فانتزی و غیر قابل باور از آب در آمده است . البته این حقیقت دارد که فعالیت های مبارزان حقوق زنان در بریتانیای اواخر قرن نوزدهم و اوایل قرن بیستم یک روی خشن هم داشته ، اما این خشونت در حد همان بمب گذاری های تبلیغاتی کم خسارت بود که مادر انولا در اوایل فیلم یک موردش را به نمایش گذاشت! نه کاراته بازی و تعقیب و گریزهای آنچنانی! انولا هلمز 2 به اندازه فیلم اول مورد توجه قرار نگرفته ، اما اضافه شدن هامیش پاتیل محبوب در نقش دکتر واتسون! در بخش پس از پایان فیلم ، نوید دهنده ادامه دار بودن این مجموعه است .


(تماشای این فیلم به دلیل وجود برخی سکانس های خشن و غیر اخلاقی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 13 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

آمستردام

Amsterdam
(2022)

جدیدترین ساخته دیوید او راسل را می توان به فردی تشبیه کرد که قصد دارد درباره موضوعاتی مهم سخنرانی کند اما حین سخنرانی آنقدر تند حرف می زند و بدون وقفه از این شاخه به آن شاخه می پرد که عملاً بیشتر شنوندگان اصلاً متوجه حرف های او نمی شوند! برت برندسن (کریستیان بیل) کهنه سرباز مجروح جنگ جهانی اول که کارش ترمیم و زیباسازی جراحات همقطارانش است توسط دوستش هارولد وودزمن (جان دیوید واشنگتن) به الیزابت میکینز (تیلور سوئیفت) معرفی می شود . پدر الیزابت که در جنگ فرمانده واحد آنها بوده اخیراً از دنیا رفته و الیزابت مشکوک است که او را به قتل رسانده باشند پس از برت می خواهد مخفیانه جسد پدرش را کالبد شکافی کند . اما شبی که آنها قرار می گذارند تا نتیجه آزمایش را اطلاع دهند الیزابت به قتل می رسد و برت و هارولد متهم به قتل او می شوند . تنها سرنخشان برای نجات از این مخمصه آنها را به خانه خاندان قدرتمند ووز می رساند و در آنجا با والری ووز (مارگو رابی) مواجه می شوند که در زمان جنگ با آنها دوست شد و در شهر آمستردام دوران خوشی را پشت سر گذاشتند ، اما حالا خواهر (آنی تیلور جویی) و شوهر خواهر او (رامی مالک) به بهانه اینکه والری بیمار است او را محدود و زندانی کرده اند ، از طرف دیگر ... تازه این خلاصه ابتدایی داستان فیلم بدون در نظر گرفتن شاخ و برگ های فراوان و داستان های فرعی بسیار آن است و یک لشکر بازیگران معروف که نقش های فرعی دیگر را بر عهده داشته اند (کریس راک ، زویی سالدانا ، مایک مایرز ، مایکل شنون ، آندرآ ریسبرو ، رابرت دونیرو و ...) . راسل سعی داشته در بستر یک رویداد تاریخی فراموش شده (تلاش ناکام فاشیست های آمریکا برای قدرت گرفتن همزمان با تحولات سیاسی اروپا) یک ملودرام طنز بسازد ، اما نه ملودرامش گیرایی دارد ، از بس که از این شاخه به آن شاخه می پرد ، و نه طنزش واجد جذابیت است ، چون بیشتر بازیگران اصلاً متوجه جنبه طنزآلود قضیه نبوده اند و نقش هایشان را خیلی جدی گرفته اند ، و راسل مجبور شده با حرکات عجیب و غریب در کادر بندی ، فیلمبرداری و تدوین ، کمی جنبه غیر جدی بودن فیلم را به شکل هرچند مصنوعی نمایان تر کند! که همین مسئله به آشفتگی بیشتر فیلم دامن زده است! و یک نکته جالب اینکه می توان شباهتی معنادار بین فیلم آمستردام و سریال پیکی بلایندرز دید! همانقدر که تهدید قدرت گرفتن فاشیست های بریتانیا در سریال محبوب شبکه BBC اغراق شده و غیر واقعی بود ، تهدید قدرت گرفتن فاشیست های آمریکایی در فیلم راسل هم اغراق شده و غیر واقعی است! اصولاً جماعت چند صد هزار نفری نازی های آمریکا که می خواستند ادای نازی های آلمان را در بیاورند و به شیوه آنها قدرت را بدست بگیرند یک مشت دلقک بیشتر نبودند! واقعیت این است که بدون در آوردن ادای نازی ها ، چندین نفر در تاریخ آمریکا با افکار آشکارا نژادپرستانه و فاشیستی در انتخابات پیروز شدند و بر کرسی ریاست جمهوری این کشور تکیه زدند که آخرینشان همین دونالد ترامپ روانی بود! تازه آنهایی را که تظاهر به لیبرال بودن می کرده اما در پشت پرده تفکرات آنچنانی داشتند را که نمی توان شمرد!


(تماشای این فیلم به دلیل وجود برخی سکانس های خشن و غیر اخلاقی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 18 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

پادشاه زن

The Woman King
(2022)

یکی از جنبه های خوب تغییر گرایش و دیدگاه در صنعت فیلمسازی این است که سراغ معرفی شخصیت هایی می روند که تا دیروز کاملاً ناشناخته و گمنام (برای افکار عمومی جهانی) بوده اند! در همین راستا (گرایش به نگاه زنانه و فمنیستی در هالیوود) جدیدترین فیلم ساخته جینا پرنس بیدوود (کارگردان فیلم " نگهبانی از دیرباز ") داستانی درباره آگوجیه هاست ؛ زنانی جنگجو که خود را وقف دفاع از پادشاهی کوچک داهومی در غرب آفریقا (حوالی کشور بنین امروزی) می کردند . فیلمنامه نوشته دانا استیونز درباره یکی از جنگجویان افسانه ایی آگوجیه به نام نانیشکا (با بازی وایولا دیویس) است که گفته می شود نقش مهمی در پیروزی بزرگ داهومی بر کشور قدرتمند رقیب اویو در سال 1823 داشته است . البته اطلاعات بسیار کمی از جزئیات واقعی زندگی نانیشکا در دست است و فیلمنامه با ملاک قرار دادن حقایق اندک موجود ، بیشتر زائیده تخیل نویسنده است ، بعلاوه کمی هم تحریف تاریخ! مثلاً بزرگترین منبع درآمد پادشاهی داهومی از تجارت برده بود و حتی سر این قضیه چندین بار با بریتانیا (که از سال 1833 هرگونه فعالیت تجاری در زمینه برده داری را در داخل و خارج از قلمرو خود ممنوع و غیرقانونی اعلام کرده بود) درگیر شدند ، اما در فیلم اینطور نشان داده می شود که آگوجیه ها و گیزو (با بازی جان بویگا - پادشاه داهومی ، که اتفاقاً از راه تجارت برده توانست کشورش را به اوج قدرت خود برساند) دل خوشی از برده داری ندارند و تا جایی که مصالح سیاسی اجازه دهد با آن مبارزه می کنند! و در عوض اویوها (که اتفاقاً مسلمان هستند!) همه فکر و ذکرشان شکار مردم و فروش آنها به عنوان برده است! واقعیت این است که همه پادشاهی های کوچک و بزرگ غرب آفریقا ، پیش از اینکه در اواخر قرن نوزدهم یکی یکی به اشغال استعمارگران دربیایند ، از راه تجارت برده کسب درآمد می کردند . آنها تا پیش از آمدن تاجران برده اروپایی ، وقتی در جنگی پیروز می شدند ، بیشتر مردم قبیله مغلوب را قتل عام کرده و فقط تعداد کمی را به عنوان کنیز و برده خود زنده نگه می داشتند یا به معدود تاجران عربی که از شمال صحرا می آمدند می فروختند ، اما با آمدن تاجران برده اروپایی و پیشنهادهای وسوسه برانگیزشان ، عملاً جنگ های بین قبیله ایی غرب آفریقا تبدیل شد به رقابت برای گرفتن اسیر بیشتر و فروختن به سفیدپوستان! از اینها که بگذریم " پادشاه زن " داستانی نسبتاً جذاب و درگیر کننده دارد ، هرچند جور شدن تصادفی بعضی رویدادها زیادی ساده لوحانه است! ناوی (تسو اومبدو) دختر جوان سرکشی است که حاضر نیست به بهانه ازدواج توسط پدرخوانده اش به هرکسی فروخته شود! پدرخوانده هم که دیگر حسابی عصبانی شده او را پیش آگوجیه ها می فرستد . ناوی خیلی زود با ایزوگی (لاشانا لینچ) که یک جنگجوی قدیمی و رده بالاست دوست می شود و کم کم توجه نانیشکا را به سوی خود جلب می کند ، اما بعد از آزمونی که در آن ناوی به پیروزی می رسد ، نانیشکا پی به رازی مخوف درباره او می برد ... بازی اغلب هنرپیشگان فیلم ، بخصوص خانم ها ، در حد قابل قبولی است ، اما ایراد بزرگی که دارند زیادی مدرن بودن آنهاست! وایولا دیویس تا حدودی توانسته نقش را آنطور که انتظار می رود در بیاورد ، اما کاراکترهای بازی شده توسط تسو اومبدو و لاشانا لینچ شباهت زیادی به دختران آفریقایی 200 سال پیش ندارند و می توانستند خیلی راحت در قرن بیست و یکم زندگی کنند!


(تماشای این فیلم به دلیل وجود برخی سکانس های خشن و غیر اخلاقی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 18 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

نویز سفید

White Noise
(2022)

تشبیهی که برای فیلم " آمستردام " به کار بردم ، در اینجا هم تا حدودی صادق است با این تفاوت که در اینجا لکنت و تپق های مکرر سخنران باعث ناکامی در اثر گذاری بر شنوندگان می شود! نوآ بومبک در جدیدترین فیلمش می خواهد ایرادات فرهنگ آمریکایی و بخصوص تاثیر پذیری بیش از حد از رسانه ها را به نقد بکشد و همزمان چندین پیام سیاسی و اجتماعی و فرهنگی دیگر هم بدهد ، اما نتیجه کار آشفته تر و الکن تر از آن است که مخاطب را تحت تاثیر قرار دهد! جک (آدام درایور) استاد درس مطالعات هیتلر در کالج روی هیل است . علیرقم تسلط بالای او به جنبه های مختلف زندگی دیکتاتور آلمان ، زبان آلمانی اش ضعیف است و تلاش زیادی می کند تا ضمن مخفی ماندن این ضعف ، این مشکل را بر طرف نماید . بهترین دوست و همکار جک ، موری (دن چیدل) متخصص فرهنگ آمریکایی است و خیلی علاقه دارد درس مطالعات الویس (الویس پریسلی) را راه اندازی کند اما به اندازه جک بر کارش تسلط و مهارت ندارد . جک با همسر چهارمش و چهار فرزندی که هرکدام پدر و مادری متفاوت دارند ، زندگی می کند و خلاصه زندگی خیلی شلوغ و آشفته ایی دارد و خیلی هم از مردن می ترسد و کابوس های وحشتناکی در این زمینه می بیند! در این شرایط وقوع یک حادثه و تصادف باعث ایجاد یک بحران زیست محیطی در شهر می شود و در شرایطی که جک و خانواده اش مرحله به مرحله تحت تاثیر رسانه ها و شایعات به این بحران واکنش نشان می دهند ... اوج و بهترین بخش فیلم (که اتفاقاً با تشبیه بنده برای فیلم در تضاد است!) سخنرانی پرشور و مکمل جک و موری درباره تشابهات و تفاوت های زندگی اجتماعی هیتلر و الویس سر کلاس درس مشترکشان است که به شکلی آشفته کننده با تصاویر وقوع تصادف در هم آمیخته شده است . اما بقیه فیلم ، حتی بخش هایی که به دلیل شرایط بحرانی ، اضطراب و آشفتگی باید موج بزند ، عملاً بی روح ، کسل کننده و پر تکلف هستند . بومبک آنقدر در پنهان کردن پیام هایش در لابه لای لایه های مختلف فیلم عالی عمل کرده که عملاً فقط سطحی ترین و روترین پیام فیلم برای همه قابل دریافت است ؛ اینکه آمریکایی ها چقدر راحت تحت تاثیر شایعات و رسانه ها هیجان زده شده و از کاه کوه می سازند! آقای بومبک حالا نکند با همین پیام هم برای مخاطبتان نقش چوپان دروغگو را بازی کرده باشید؟!


(تماشای این فیلم به دلیل وجود برخی سکانس های غیراخلاقی ، و سخت بودن مفهومی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 13 سال توصیه نمی شود)

نقد کوتاه (44) - a

تصویر

سریال انیمه
حمله تایتان ها
بخش ویژه 1 {قسمت 29 فصل چهارم}

Attack on Titan : The Final Chapters - Special 1
(2023)

ذوق و اشتیاق سازندگان محبوب ترین انیمه سریالی دنیا برای به نمایش در آوردن هرچه سریعتر آخرین قسمت های محصولشان چنان زیاد است که نتوانسته اند تا کامل شدن آن طاقت بیاورند و سه قسمت بعدی فصل چهارم را در قالب یک تک قسمت ویژه در روز 4 مارس 2023 منتشر نمودند . ارن یگر در حال نابود کردن دنیاست و بیگناه و گناهکار برایش فرقی ندارند . دوستان و دشمنانش با هم متحد شده اند و به دنبال راهی هستند که جلوی او را بگیرند . ارن از این مسئله خبر دارد و توانایی متوقف نمودن آنها را نیز دارد اما می خواهد اجازه دهد آنها با اختیار خودشان برای نجات دنیا بجنگند ، شاید که راهی برای متوقف کردن او از ادامه دادن این جنایت پیدا کنند ... صحنه های مربوط به کشتار و نابودی که بویژه در یک سوم ابتدایی این بخش به تصویر در آمده اند ، بسیار تکان دهنده و هولناک هستند . این نابودی و ویرانی مرگبار و انگیزه های ناشی از آن را می توان به تعابیر و تفاسیر مختلف و متفاوتی تعمیم داد . به عنوان مثال یک جنگ جهانی هسته ایی می تواند به همین میزان نابود کننده و مرگبار باشد و انسان های گناهکار و بی گناه را به یک نسبت به کام مرگ بکشاند . اما تفسیری که به نظر نزدیک تر می رسد ، تشبیه این وقایع به آرمگدون است . طبق اعتقاد یهودیان افراطی (صهیونیست ها) ، که در فصل سوم دیدیم چه شباهت آشکاری بین مردم الدیایی و یهودیان وجود دارد ، بعد از نبرد آخرالزمان یا آرمگدون فقط قوم برگزیده یعنی قوم یهود باقی مانده و بر دنیا حکومت خواهند کرد . ارن یگر هم می خواهد با نابود کردن تمام سرزمین های خارج از پارادیس ، یک بار برای همیشه به ظلم و ستم ها بر مردم الدیا پایان دهد و آنها را تنها وارثان زمین سازد! پس می توان گفت ارن یگر همان مسیح یا منجی است که صهیونیست ها منتظر ظهور او در جنگ آرمگدون هستند (توجه داشته باشید که تعبیری که یهودیان افراطی از مسیح آخرالزمان دارند با حضرت مسیح (ع) متفاوت است و اصلاً به همین دلیل در طول تاریخ بین یهودیان و مسیحیان اختلاف و دشمنی بوده است) . حال باید دید در قسمت های پایانی سریال ، نتیجه نهایی نبرد بین ارن یگر و مخالفانش چه خواهد شد و تعبیر و نتیجه گیری نهایی که سازندگان سریال " حمله تایتان ها " به دنبالش بوده اند چگونه است؟ هنوز تاریخ مشخصی برای انتشار قسمت های پایانی اعلام نشده اما پیشبینی می شود در نیمه دوم سال 2023 و به همین شکل متمرکز انتشار یابد .


(تماشای این سریال به دلیل وجود برخی سکانس های خشن و ترسناک به افراد کمتر از 13 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

سریال
مردگان متحرک
فصل یازدهم (بخش سوم)

The Walking Dead
(2022)

بالاخره سریال " مردگان متحرک " به پایان رسید ، اما به پایان نرسید!!! فصل پایانی سریال محبوب شبکه AMC و بخصوص قسمت آخر آن ، مصداق بارز " غش در معامله " است . جایی که بعد از یازده فصل و 177 قسمت ، بسیاری از خطوط داستانی و خورده داستان ها ناتمام مانده و تهیه کنندگان سریال در انتهای قسمت پایانی وعده به نتیجه رسیدن آنها در سریال های جدید " شهر مردگان " ، " دریل دیکسون " ، " ریک و میشون " ، سری جدید " ترس از مردگان متحرک " و ... را می دهند . خب ، چرا نمی شود همه این داستان ها را در قالب همان سریال ادامه داد؟ چون لابد از نظر حقوقی به ضرر تهیه کنندگان و کمپانی سازنده بوده و حالا که سریال " مردگان متحرک " بطور رسمی تمام شده ، می توانند برای سریال های جدیدتر قراردادهای جدید و به صرفه تری با بازیگران و عوامل تولید امضا نمایند!!! بخش پایانی فصل یازدهم ، به اندازه دو بخش قبلی مورد توجه طرفداران مجموعه قرار نگرفت ، چون اولاً همانطور که قبلاً هم اشاره کرده بودم ، روند وقوع حوادث همان مسیر کلیشه ایی قبلی بود و بجز یک مورد ، هیچ تازگی و غافلگیری جدیدی برای هواداران نداشت ، آن یک مورد هم (زامبی های جهش یافته که می توانستند روی حرکاتشان کنترل بیشتری داشته باشند و از در و دیوار بالا بروند) چندان به مذاق تماشاگران خوش نیامده بود . دوماً مخاطبان انتظار داشتند که سازندگان فقط به پایان بردن همین ماجرای جاری اکتفا نکرده و به حداقل یکی - دو پرسش کلیدی از داستان های ناتمام مانده پاسخ دهند که بجز یکی-دو سرنخ خیلی گنگ چیز دیگری عرضه نشد . در عوض قسمت پایانی توانست جبران کل ناکامی های این بخش را بنماید و به عنوان پایانی قابل قبول برای این سریال ثبت شود ، چون هم برای طرفدارن قدیمی مجموعه چندتایی نکته آشنا و نوستالژی بازی داشت و هم در پایان با کنار هم گذاشتن مجموعه تصاویری از کاراکترهای محبوب مجموعه و جملات امیدبخششان ، به مخاطبان یادآوری کرد که چرا بیش از یک دهه سرگرم دنبال کردن این سریال بودند . حال باید دید سازندگان این مجموعه که دیگر اسم محصولشان را " جهان مردگان متحرک " گذاشته اند ، چه نقشه راهی برای خود ترسیم کرده اند ، تا اینجا که هیچکدام از سریال های جنبی مجموعه از نظر کیفیت نتوانسته اند مخاطبان را راضی کنند و تنها دلیل ادامه یافتن " ترس از مردگان متحرک " هم پاسخ دادن به تعدادی از سئوالات نچندان مهم سریال اصلی و حضور کاراکترهای محبوبی مثل مورگان جونز (که خیلی ناگهانی در پایان فصل هشتم " مردگان متحرک " ناپدید شد) بوده است .


(تماشای این سریال به دلیل وجود سکانس های متعدد خشن و ترسناک و غیر اخلاقی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 18 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

سریال
دیدن
فصل سوم

See
(2022)

فصل سوم و آخر سریال " دیدن " نتوانست به اندازه فصل دوم موفق باشد و دوباره مثل فصل اول ، ضعف فیلمنامه و عدم توجه سازندگان به نکاتی ظاهراً جزیی اما کلیدی و مهم برای مخاطبان ، به پاشنه آشیل آن تبدیل شد . مثلاً رن در پایان فصل دوم موضعش را کاملاً مشخص کرده بود اما در این فصل کوچکترین تردیدی برای فرار و هشدار دادن به هانیوا از خود نشان نداد . یا مثلاً هنگامی که نیروهای تورمادا پنسا را محاصره می کنند ما هیچ سربازی را در حال دفاع از شهر نمی بینیم در حالی که همه جا صحبت از بسیج نیروها است و در نهایت بابا واس و دوستش مجبور می شوند به تنهایی با کل ارتش دشمن مواجه شوند! تصمیم نهایی کوفون درباره آینده هم که جای بحث زیادی دارد و هرچند شجاعانه ، اما احمقانه و پر ریسک به نظر می رسد! دیدیم که جرلامارل با آن همه ادعا به محض اینکه بینایی اش را از دست داد ناتوان شد و به سرعت حذف گردید ، حالا کوفون که یک عمر بینا زندگی کرده و هیچ تجربه ایی از زندگی در تاریکی ندارد چطور فکر می کند می تواند به عنوان یک نابینا پدر خوبی باشد؟! و آن ته بندی آخر سریال ، وقتی که هانیوا و رن با جامعه ایی از بینایان در ساختمان کتابخانه مرکزی نیویورک مواجه می شوند ، طراحی صحنه به شکلی است که انگار همه این بینایان اخیراً و در همین چند روز گذشته در این مکان جمع شده اند ، در حالی که دیالوگ ها و نقشه ایی که دو دختر را به آنجا کشانده چیز دیگری می گوید . کمی به هم ریختگی و نمایش پیشرفت تحقیقات در طراحی صحنه این سکانس باید به چشم می آمد . به هر حال برای مخاطبی که توجه به جزئیات و نکات کلیدی داستانی برایش اولویت نداشته باشد ، دیدن همچنان مهیج و سرگرم کننده ، با شخصیت پردازی هایی قوی ، به پایان می رسد ، و همان بهتر که به پایان رسید چون یک سریال هرچقدر طولانی تر باشد تکیه اش بر جزئیات و نکات کلیدی داستانی بیشتر می شود و نباید دیوارش از ابتدا کج گذاشته شده باشد!


(تماشای این سریال به دلیل وجود سکانس های متعدد خشن و غیر اخلاقی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 18 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

سریال
وست ورلد
فصل چهارم

Westworld
(2022)

سریال محبوب اما نانجیب وست ورلد ، بعد از شروع طوفانی که در فصل اول داشت ، در فصل های دوم و سوم نتوانست به همان نسبت مخاطبان را مجذوب سازد و نتیجه شد ریزش شدید مخاطب در فصل چهارم . هرچند فصل چهارم در مقایسه با فصل های قبلی کمتر سراغ بی حیایی و برهنگی رفته بود و می شد با خیال راحت تری آن را تماشا کرد! مشکل اصلی مخاطبان با پایان تلخ سریال بود ، اینکه تقریباً همه شخصیت های اصلی مجموعه نابود می شوند و در نهایت هم هیچ راهی برای نجات بشریت از انقراض وجود ندارد و صرفاً خاطره انسان ها توسط دلورس باقی خواهد ماند! خب ، از سازندگانی که تا این حد پرده در و بی حیا بودند ، رسیدن به چنین نتیجه یاس آوری هم دور از ذهن نبوده است!


(تماشای این سریال به دلیل وجود سکانس های متعدد خشن و غیر اخلاقی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 18 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

سریال
پرورش یافته توسط گرگ ها
فصل دوم

Raised by Wolves
(2022)

خیلی خوب است که ریدلی اسکات 85 ساله ، قبل از اینکه عجل سراغش بیاید ، همچنان دنبال جواب بزرگ است ، اما ای کاش اینقدر تحت تاثیر چرت و پرت های اریش فن دنیکن و پیروانش نبود تا بتواند واقع بینانه تر مسائل را تحلیل و به جواب برسد! همانطور که در توضیحات فصل اول این سریال شبکه اچ بی او مکس گفته بودم ، در جهان داستانی سریال " پرورش یافته توسط گرگ ها " ، زمین بر اثر جنگی ویرانگر بین آتئیست ها (ناخداباوران) و میترائیست ها (پیروان یک دین من درآوردی - برای اینکه به کسی بر نخورد - که اعتقاد دارند جواب رسیدن به خالق در سیاره کپلر 22 است!) نابود شده و بازماندگان هر دو تفکر با هدایت هوش مصنوعی ، خود را به سیاره جدید رسانده اند . در این سیاره آثاری یافت می شود که نشان می دهد صدها هزار سال قبل حیات هوشمند در آن وجود داشته ، اما حالا تنها موجودات قابل توجه سیاره (بجز پرندگان) هیولاهای ماهی-انسانی هستند که در یک دریای اسیدی زندگی می کنند . اما چیز دیگری هم در این سیاره وجود دارد ؛ یک سیگنال یا نجوای پنهان که فقط میترائیست های معتقد آن را می شنوند و به آنها می گوید چه کارهایی انجام دهند تا به هدفش برسد ، هدفی به غایت دهشتناک . اما در پایان فصل دوم می بینیم که فقط سیگنال مرموز نیست که جان بازماندگان را تهدید می کند ، بلکه هوش مصنوعی باستانی هم که رهبری آتئیست ها را بر عهده گرفته نقشه چندان خوشایندی برای نجات آنها ندارد ... سریال در فصل اول به شکلی بود که نمی شد با قاطعیت موضع سازندگان آن را مشخص کرد . میترائیست ها واقعاً توسط یک نیروی نادیدنی راهنمایی می شدند و ماهیت این نیرو چندان مشخص نبود . اما در فصل دوم کاملاً روشن می شود که این نیروی نادیدنی یک نیروی ماورایی نیست بلکه سیگنالی است که از مبدایی نامشخص مخابره می شود و هدفی جز نابودی انسان ها ندارد . اما از طرف دیگر آتئیست ها هم بازی می خورند ، چون قدرتی که رهبریشان را در انتهای فصل دوم برعهده گرفته تنها به فکر نجات جسمی آنهاست و برایش مهم نیست در این مسیر چه آسیبی به روح و ماهیت آنها خواهد زد! این نشان می دهد که سازندگان سریال " پرورش یافته توسط گرگ ها " (که ریدلی اسکات از پشت صحنه هدایت کننده آنهاست) هیچ یک از دو مسیر ترسیم شده برای رسیدن به سعادت را قابل قبول نمی دانند و اگر فصل سومی در کار باشد ، احتمالاً از طریق کاراکتر مادر به جواب دیگری خواهند رسید . فعلاً که خبری از تایید ساخت فصل سوم توسط سرمایه گذاران نیست!


(تماشای این سریال به دلیل وجود برخی سکانس های خشن ، ترسناک و غیر اخلاقی ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 18 سال توصیه نمی شود)


***

تصویر

سریال
نیروی اهریمنی اش
فصل سوم

His Dark Materials
(2022)

قبلاً (سه سال قبل) در توضیحات فصل نخست این سریال گفته بودم که فیلیپ پولمن (نویسنده مجموعه رمان " نیروی اهریمنی اش ") یک آتئیست (ناخداباور - منکر خدا) است . او در سایت شخصی اش خود را یک اومانیست (انسان گرا) معرفی می کند . اومانیسم هم یکی از شاخه های آتئیسم محسوب می شود منتها برخی از اومانیست ها این حرف را قبول ندارند و سعی می کنند تعریفی که از انسان گرایی دارند را با تعریف خداباوری پیوند دهند . خیلی بعید است فیلیپ پولمن جزو این دسته از اومانیست ها باشد و نوشته اش نشان می دهد که گرایش او به آتئیسم و بخصوص ماتریالیسم (ماده گرایی) بسیار بیشتر است . در فصل سوم سریال شبکه BBC بانو کلتر (رث ویلسون) حسابی حس مادرانه اش گل کرده و سعی دارد از لایرا (دافنه کین) در برابر توطئه های کلیسا محافظت کند . اما لایرا خواهان این محافظت مستبدانه نیست و با کمک ویل (امیر ویلسون) می گریزد و سپس به دنیای مردگان می روند تا راجر را پیدا و نجات دهند . از سوی دیگر لرد ازریل (جیمز مک اوی) سرگرم گردآوری سپاهی از موجودات جهان های مختلف است تا علیه قانونگذار اعلام جنگ دهد و ... کاراکتر لرد ازریل در سریال و رمان پولمن یک آتئیست کامل و یک واقع گرای محض است و هر آنچه را مربوط به داستان ها و باورهای مذهبی باشد خرافه و افسانه می داند و برای برانداختن آنها علیه نیرویی که خود را فرمانروای عالم می داند دست به مبارزه می زند . اما با اینکه این فرمانروا یا قانونگذار در رمان و سریال فرشته شیاد و دروغگویی بیش نیست ، اما پولمن نشان می دهد که نظر ازریل هم به طور کامل صحیح نیست و داستان ها و باورهای مذهبی ریشه در حقایق دارند و برخی از آنها برای برقراری تعادل در جهان ، باید تکرار شوند! لایرا و ویل حکم آدم و حوایی را دارند که همدیگر را دوست دارند اما چون نوجوان هستند و هنوز درک درستی از عشق ندارند ، وارد رابطه جدی با هم نشده اند ، پس وظیفه یک مار نمادین (منظور ابلیس است که در روایات مذهبی خود را به شکل مار در آورد و در بهشت به آدم و حوا نزدیک و باعث رانده شدنشان شد) است که آنها را به درک لازم از عشق برساند! مقامات کلیسا نمی خواهند ماجرای آدم و حوا تکرار شود چون آن را باعث سقوط و رانده شدن دوباره بشریت می دانند و به همین دلیل دنبال لایرا هستند تا او را نابود کنند . کلیسا و مذهب در جهان های مختلف داستان همگی یک هدف دارند ؛ ساختن انسان هایی پوچ و عاری از احساس که فقط قادر به پرستش خالق باشند! درک پولمن از مذهب در همین حد سطحی است و لایه های مختلف آن را نمی بیند . فرقی هم نمی کند منظور کدام دین و مذهب باشد . نوشته های او نشان می دهد که در حد مطالعه کتاب های سطحی مثل " تاریخ ادیان " جان ناس ، درباره ادیان مختلف تحقیق کرده و بنابراین به چنین دید سطحی و حقیرانه ایی از مذهب و دین رسیده است . پولمن توضیح نمی دهد که چطور این فرشته شیاد که ادعای خدایی دارد! قادر به شکست دادن ازریل و کولتر نیست اما می تواند سرنوشت پس از مرگ میلیاردها میلیارد انسان را به دست بگیرد و روح آنها را اسیر خود سازد! در واقع یکی از ترس های آتئیست ها از سرنوشت پس از مرگ است و تعبیری که از زندگی جاودانه پس از مرگ پیش خودشان ساخته اند شکلی از زندگی سرد و کسل کننده ، یکنواخت و بی پایان است ، پس از پذیرش آن فراری هستند! پولمن توضیح نمی دهد چرا سرنوشت جهان ها و غبار ، بین این همه انسان و موجودات دیگر ، فقط به عشق بین لایرا و ویل گره خورده است؟ مگر روزانه هزاران نفر عشق را تجربه نمی کنند؟ اگر منظور او این است که چون لایرا و ویل از دو جهان مختلف هستند عشقشان منحصر به فرد است ، پس چرا این عشق را ناکام و بدفرجام می سازد؟ آیا از نظر او صرفاً عشقی حقیقی است که عاشق تلخی اش را تجربه کند؟
از اینها که بگذریم ، کیفیت سریال هم در حد قابل قبولی نیست! بازی ها عالی هستند و همه بازیگران در نقش های خود جا افتاده اند ، اما در طراحی و کارگردانی یک شتابزدگی و ساده سازی عجولانه به چشم می خورد انگار که تیم سازنده سریال خیلی علاقه و احساسی برای اثری که در حال ساختش بوده اند خرج نکرده اند! در جهان مردگان ، صرفاً ارواحی را می بینیم که انگار همین تازگی مرده اند و بجز تل بی پایانی از اشیا و زباله های روی هم تلمبار شده ، هیچ نشانی از ارواح انسان هایی که طی هزاران سال در آنجا به دام افتاده باشند وجود ندارد! لوین لیود در نقش راجر هم قشنگ یک سر و گردن از زمان بازی اش در فصل اول بلندتر شده ، اما سازندگان کوچکترین تلاشی برای به چشم نیامدن این نکته نکرده اند! نبرد بزرگ بین نیروهای ازریل و قانونگذار هم چندان آب و تابی ندارد و بسیاری از جزئیات مفصل این نبرد در رمان ، در اینجا حذف شده یا تقلیل پیدا کرده اند . تنها جایی که تیم سازنده کمی ظرافت به خرج داده و بیشتر جزئیات توصیف شده در رمان را رعایت کرده اند در خلق جهان مولفاها بوده است!


(تماشای این سریال به دلیل وجود برخی سکانس های خشن ، ترسناک ، غیراخلاقی و ملحدانه ، بدون سانسور و به افراد کمتر از 18 سال توصیه نمی شود)

نقد کوتاه - توضیح

با سلام و عرض ادب خدمت تمامی دوستان گرامی . انشالله که از ماه مبارک رمضان نهایت بهره را برده باشید .

باز هم پوزش! پوزش بابت وقفه ایی دوباره و عقب افتادن مطالب . نمی دانم چرا هرچقدر عزمم را جزم می کنم تا کار را پیش ببرم و نقدهایم به روز باشد ، باز کک یک چیز دیگری پابرهنه می دود در پاچه ام و سرم را گرم می کند! شب عیدی در حالی که داشتم برای نوشتن بخش جدیدی آماده می شدم ، یک دفعه فیلم یاد هندوستان کرد و نشستم پای بازی " روم توتال وار 1 " ، تازه با کد تقلب سه هفته طول کشید که تهش را در بیاورم! در ماه رمضان هم که دوستان قدیمی در جریان هستند خیلی حال و حوصله و تمرکز نوشتن ندارم!

خلاصه ، باز هم پوزش . طی روزهای آینده انشالله اگر مشکلی پیش نیاید و جماعت کک ها بگذارند ، نقدهای جدیدی را خدمتتان عرضه خواهم کرد . نقدهایی داغ اما نچندان تازه از فیلم و سریالهای درجه 1 و 2 و حتی 3! فصل آخر مردگان متحرک ، آمستردام ، انولا هلمز 2 ، آر آر آر ، آواتار : راه آب ، نهنگ و ...

فقط دو نکته ؛

اول اینکه منتظر نقد فیلم " بابل " یا " بابیلون " دیمون شزل نباشید! 5 دقیقه اولش را که دیدم مشمئز شدم و حالت تهوع گرفتم! آخه بشر! اسم هرچیزی را که نمی شود هنر گذاشت!!!

دوماً اگر واقعاً خواننده این مطالب هستید ، یک نقدی ، انتقادی ، نکته ایی ، تشکری! و ... برایم بگذارید که خیالم راحت شود واقعاً خواننده دارم و این نقدها را برای در و دیوار نمی نویسم!

با تشکر .

روزگار مدرسه (6)

با سلام مجدد .

از آنجایی که خیلی به استفاده از تصاویر گوگل ارث علاقه دارم ، می خواهم تصاویر این نرم افزار از مراکز آموزشی که در آنها بوده ام را خدمتتان ارائه کنم! ابتدا تصاویر با بهترین کیفیت ممکن ، و بعد هم تصاویر با امکان مقایسه اندازه!


محل مهدکوک و آمادگی " نوباوگان وطن " که اکنون بخشی از خیابان حاج آقا رحیم ارباب است
:
تصویر

*

دبستان دولتی پسرانه جنت ، روبروی پل خواجو
:
تصویر

*

مکان اولیه راهنمایی غیرانتفاعی پسرانه کیهان در خیابان آپادانا دوم که بجایش مجتمع مسکونی ساخته اند!
:
تصویر

*

مکان دوم مدرسه کیهان که الان یک آموزشگاه دخترانه است ، ضمناً آن زمان حیاطش سبز نبود!
:
تصویر

*

دبیرستان نمونه دولتی پسرانه هراتی در خیابان کمال اسماعیل (روبروی پل جوبی)
:
تصویر

*

دبیرستان دولتی پسرانه صارمیه در خیابان چهارباغ خواجو (البته زمان ما زمین فوتبالش چمن نبود!)
:
تصویر

*

هنرستان دولتی پسرانه رازی در خیابان آبشار
:
تصویر

*

محل آموزشگاه فنی و حرفه ایی برهان در خیابان سپهسالار روبروی بیمارستان حجتیه (آموزشگاه برهان هم یکی دو سال بعد از ما جمع شد)
:
تصویر

*
دانشکده فنی شهرکرد
:
تصویر

*

دانشکده فنی شهید مهاجر اصفهان (تفاوت را احساس کنید!)
:
تصویر

***

این هم تصاویر مقایسه اندازه بدون هیچ توضیح اضافه :

:
تصویر
.
تصویر
.
تصویر
.
تصویر
.
تصویر
.
تصویر
.
تصویر
.
تصویر
.
تصویر
.

تصویر

روزگار مدرسه (5)

دو خاطره درباره کلاس های تئاتر دوره راهنمایی یادم افتاد که ذکرشان در اینجا خالی از لطف نیست ؛

خاطره اول : آقای عکاف زاده اصرار عجیبی داشت که هیبنوتیزم کردن بلد است! و همیشه حدود نیم ساعت از سه ساعت جلسه تمرین تئاتر را به خواب کردن بچه ها اختصاص می داد و چون جلسه تئاتر بعد از ظهر و بعد از تمام شدن کلاس های درسی بود ، قاعدتاً یک چرت بعدازظهر می چسبید! اما نمی دانم چرا بنده هیچ وقت خوابم نبرد! آقای عکاف زاده می گفت روی زمین سرد و سنگی کف سالن هر جور که راحت هستیم دراز بکشیم و چشممان را ببندیم ، بعدش شروع می کرد به گفتن جملات آرامش بخش و بعد از یکی-دو دقیقه ظاهراً همه خواب بودند! راستش هیچوقت دلم نیامد ضایعش کنم و همیشه تا لحظه اعلام بیدارباش خودم را به خواب می زدم! یکی-دو بار یکی از بچه ها را بیدار کرد و از او خواست با دستمال هایی که داشتیم (قرار بود در تئاتر بجای کمربند از دستمال استفاده کنیم اما روزهای آخر به این نتیجه رسیدیم که با کمربند طبیعی تر می شود!) پای بچه ها را به هم ببندد تا مثلاً ثابت کند که همه خواب بوده اند اما آن بنده خدا زورش نمی رسید که همزمان هم پایم را بلند کند و هم دستمال را دورش بپیچد و باز هم هیچ عکس العملی نشان ندادم! هیچ وقت هم از بچه های گروه نپرسیدم که آیا فقط من خوابم نمی برد یا آنها هم اینطور بودند؟!

خاطره دوم : در چند هفته آخر تمرینات تئاتر بچه های گروه شاکی شده بودند که یک نفر پول و اشیاء گرانبهایشان را از داخل کیف ها که داخل یکی از کلاس ها می گذاشتیم می دزدد! همه هم در طول تمرین جلوی چشم هم بودیم و نمی توانستیم به کسی تهمت بزنیم! بعضی از بچه ها یواشکی می گفتند کار یکی از سال پایینی هاست! اما آخرش معلوم نشد کار کی بود؟ یک بار هم یک 500 تومانی از بنده دزدید که آن زمان پول کمی نبود و پول توجیبی چند روزم محسوب می شد! چند سال بعد کسی را که بیشترین شک را به او داشتیم در خیابان دیدم و چند دقیقه ایی با هم حرف زدیم . وقتی صحبت را به آن دزدی ها کشاندم ، او با کمال خونسردی گفت که کار خود آقای عکاف زاده بوده است!!!

روزگار مدرسه (4)

ادامه ...

حالا چرا کامپیوتر؟ و چرا کار و دانش؟

اولین تجربه ام با کامپیوتر مربوط به دوره راهنمایی بود . چند جلسه از زنگ حرفه و فن ما را به یک آموزشگاه بردند که چند کامپیوتر داشت . آن زمان ویندوز 95 تازه منتشر شده بود اما آن کامپیوترها فقط از سیستم عامل Dos استفاده می کردند و خیلی چشممان را نگرفتند!

سال اول دبیرستان بودم که یکی از پسرخاله هایم به عنوان اولین نفر در فامیل صاحب کامپیوتر شد! و اولین باری که کامپیوترش را دیدم ، نشستیم و با هم فیلم " جنگ ستارگان " را که تا آن زمان فقط تعریفش را شنیده بودم در کامپیوتر تماشا کردیم . دفعه بعدی که خانه شان رفتیم یک بازی استراتژیک داشت که اسمش یادم نیست اما خیلی شبیه بازی جنرال بود (البته خود جنرال چند سال بعدش منتشر شد) و روی سیاره مریخ اتفاق می افتاد . تا شب نشستم و فقط این بازی را انجام دادم و به معنای واقعی کلمه عاشق کامپیوتر شدم! به بنده حق بدهید که از دست والدینم ناراحت باشم! آخه شب امتحان آخر سال زیست شناسی موقع مهمانی رفتن است؟!

از همان شب تصمیم گرفتم وارد رشته کامپیوتر شوم! حتی می خواستم بعد از گرفتن دیپلم ریاضی ، در دانشگاه رشته کامپیوتر قبول شوم و حالیم نبود درس رشته کامپیوتر با بازی کردن و فیلم دیدن با کامپیوتر چقدر فرق دارد؟! بنابراین در نهایت وقتی دیدم از پس رشته ریاضی بر نمی آیم ، انتخاب اول و آخرم مشخص بود . اما در اصفهان فقط یکی-دو هنرستان بودند که رشته کامپیوتر را به صورت تخصصی داشتند و راهشان برایم دور بود ، بعلاوه چون یک سال عقب بودم اگر به آنجاها می رفتم باید خیلی فشرده تر کلاس های تخصصی را می گرفتم و بیشتر سختم می شد! از طرف دیگر از بچگی به هنرستان رازی رفت و آمد داشتم و همه سوراخ-سمبه هایش را بلد بودم! پس انتخابم این شد که برای بقیه دروس عمومی هنرستان رازی را انتخاب کنم و برای دروس تخصصی هم به آموزشگاه فنی و حرفه ایی برهان بروم که بین راه خانه و هنرستان بود و خوشبختانه تنظیم کردن برنامه کلاس های هر دو با هم ، کار ساده ایی بود!

پدرم 25 سال دبیر رشته برق و الکتروتکنیک هنرستان رازی بود (پنج سال قبل از آن را هم در هنرستان قدس درس داده بود . هنرستان قدس در خیابان آپادانا اول ، پسرانه بود تا اینکه هنرستان رازی در خیابان آبشار تاسیس شد و چون محیط اطراف هنرستان رازی مناسب دخترها نبود ، هنرستان قدس دخترانه شد و پسرها و دبیرانشان را به هنرستان رازی منتقل کردند) و از بچگی بارها همراهش به آن هنرستان رفته بودم .

چون پدرم یکی از سرشناس ترین دبیران هنرستان بود و احترام خاصی در آن محیط داشت ، با هیچکس در هنرستان صمیمی نشدم تا کسی سواستفاده نکند ، و تمام کلاس ها را بدون استثناء می رفتم ، حتی کلاس " کمک های اولیه " را که چون آقای سامری (که خودش معاون اول هنرستان بود) روز اول گفت آمدن سر کلاس اختیاری است و هرکس نیامد فقط کتاب را بخواند و آخر ترم برای امتحان حاضر باشد ، تنها کسی که می رفت بنده بودم (تا در نهایت آقای سامری به زور بیرونم کرد و گفت دیگر سر این کلاس نیا!) .

خود هنرستان هم جای شگفت انگیزی بود! یک مجموعه وسیع و بسیار گسترده در سه سطح ارتفاع (وای به وقتی که کلاس اول وقت در آخرین ساختمان تشکیل می شد و حرکت از درب ورودی تا آنجا بی شباهت به کوهپیمایی نبود!) با کلی ساختمان های متنوع و متعدد و کلی کوچه و پس کوچه! هر ساختمان و مجموعه برای خودش کلاس ، دفتر ، آبدارخانه ، انبار و سرویس بهداشتی مخصوص دبیران داشت (سرویس های بهداشتی دانش آموزان دو یا سه دست بودند که در گوشه و کنار مدرسه برای دسترسی سریع قرار داشتند) ، چون اگر مثل مدارس دیگر (حتی مثل هراتی به آن بزرگی) دبیران می خواستند هر زنگ تفریح در دفتر اصلی مدیریت جمع شوند ، باید یک ساعت زنگ تفریح را طول می دادند! بعلاوه مشکل پله های بین سه سطح هم بود که کاملاً غیر استاندارد بودند و نوجوانان هم به سختی از آنها بالا می رفتند چه رسد به دبیرانی که بعضی هایشان نزدیک سن بازنشستگی بودند! خود آقای سامری با اینکه پایش مشکل داشت ، مثل شیر از این پله ها پایین و بالا می رفت و به همه گوشه و کنار مدرسه سرکشی می نمود . هنرستان را آقای کریمی ساخته بود و با اینکه دولتی بود ، از روز اول تا وقتی بازنشسته شد مدیر آنجا بود و حتی یکی از سه منزل سرایداری سر مدرسه را هم برای خودش استفاده می کرد تا کاملاً در دسترس باشد!

خاطره دیگری که از دوره هنرستانم یادم مانده مربوط به درس " کارآفرینی " است . دبیری که برای این درس می آمد جدید بود و در هنرستان کسی زیاد او را نمی شناخت . آدم عجیبی بود و حرف های عجیبی هم سر کلاس می زد ، مثلاً یک بار خیلی جدی گفت " کسی که حداقل یک بار در عمرش سیگار نکشیده باشد مرد نیست! " . این حرف را به پدرم گفتم و پدرم به آقای کریمی گفت و آقای کریمی آن دبیر را حسابی توبیخ کرد طوری که از جلسات بعدی خیلی جدی شد و هر حرفی می زد یک نگاه چپ بهم می انداخت تا عکس العملم را بسنجد! آخر ترم هم از هنرستان رفت و چون تا یکی-دو ترم آقای کریمی نتوانست دبیر جدیدی برای این درس پیدا کند ، تدریسش را گردن پدرم انداخته بود!

در آموزشگاه برهان اوضاع فرق می کرد و با بعضی از بچه ها دوست شده بودم . اغلب آنها یا آزاد آمده بودند تا کامپیوتر یاد بگیرند یا از هنرستان های دیگر بودند و فقط یکی-دو نفر مثل بنده از رازی می آمدند! با این وجود از آنجا هم چیز زیادی در خاطرم نمانده جز سر و کله زدن با کامپیوترهای آن زمان که حالا دیگر عهد دقیانوسی محسوب می شوند! و شیرموزی که سرایدار آموزشگاه هر روز سفارشی برایم می آورد! سرایدار هر روز یک جعبه شیرکاکائو برای بچه ها می آورد (البته پولش را می گرفت!) اما من چون شیرکاکائو دوست نداشتم ، شیرموز سفارش می دادم و همه می دانستند آن یک دانه شیرموز داخل جعبه مال چه کسی است!

یک مورد که از آنجا خیلی خوب یادم مانده و خیلی هم بهش افتخار نمی کنم ، ماجرای اخراج آ.ا است! آ.ا اصلاً گروه خونیش به این چیزها نمی خورد و کلی راه از یک محله سطح پایین آن کله شهر با موتور می کوبید و می آمد برهان بدون اینکه حتی یک کلمه از درس ها را متوجه شود! تنها کاری که می کرد قاطی شدن با بچه های اغلب کوچکتر از خودش بود و تا اواسط ترم نیمی از بچه های کلاس را سیگاری کرده بود! شدیداً از این شرایط ناراضی بودم و به شکل های مختلف بدون اینکه دیگران را حساس کنم او را اذیت می کردم تا اینکه یک روز حسابی عصبانی شد و جلوی همه کتکم زد! همین کافی بود تا بزنم بیرون و به همه مربیان و مدیر آموزشگاه که با تعجب ایستاده بودند و نگاه می کردند بگویم اینجا یا جای من است یا جای او!!! و خب ، از نظر آنها معلوم بود مقصر چه کسی است و آ.ا از آموزشگاه اخراج شد!

از دوران تحصیل در هنرستان و آموزشگاه برهان هیچ عکسی ندارم . بعد از گرفتن دیپلم ، کنکور کاردانی در آموزشکده فنی شهرکرد قبول شدم که سه عکس زیر مربوط به آن دوره است ، اما آنقدر اذیت می شدم که اسم هیچکدام از دوستان و هم دوره ایی ها یادم نمانده (خیلی از مشکلات جسمی ام از همان زمان شروع شد) و بعد از دو ترم با هر زحمتی بود انتقالی گرفتم به آموزشکده فنی شهید مهاجر اصفهان . اما آنجا هم آنقدر درگیر بودم که هیچوقت به عقلم نرسید دوربین ببرم و از بچه ها عکس بگیرم و باز متاسفانه بجز دو نفر ، اسم و چهره هیچکدام در خاطرم نمانده! این دو نفر را هم برای این یادم مانده چون در صنف " فروش محصولات فرهنگی " همکارم بودند و مرتباً همدیگر را می دیدیم و هنوز هم (البته خیلی به ندرت) با آنها تماس دارم ؛ کوروش آرین و صالح جهان بخش .

و اما سه عکس آخر و بعدش وسلام! ؛

:

تصویر


:
اینجا اتاقمان در خوابگاه شهرکرد است . البته دو نفر از بچه ها در این عکس نیستند که لابد یکی از آنها در حال عکاسی بوده! بخاطر مشکلاتی که داشتم کلاس هایم را طوری تنظیم کرده بودم که فقط دو شب در هفته در شهرکرد بمانم و مرتباً در حال رفت و آمد بودم در حالی که بقیه بچه های اتاق با اینکه مثل خودم اصفهانی بودند فقط آخر هفته ها اصفهان می رفتند . یکی از آنها که رشته اش گرافیک بود بعدها برای مدت کوتاهی در شرکت یکی از اقوامم کار می کرد که آنجا دیدمش اما خیلی زود از آن شرکت رفت و خود شرکت هم خیلی دوام نیاورد!

:
تصویر
:
بهترین دوستم در آموزشکده شهرکرد این بنده خدا بود که هرچقدر فکر می کنم اصلاً فامیلش یادم نمی آید ، اما مطمئنم تا دو-سه سال پیش یادم بود! اهل ایذه بود و همیشه گله داشت که با اینکه روی نقشه فاصله اصفهان و ایذه با شهرکرد تقریباً یکی است اما شما یک مسیر تقریباً دو ساعته را طی می کنید و ما باید 6-7 ساعت توی راه باشیم!

:
تصویر
:
این هم جمعی از هم رشته ایی های شهرکرد . 6 یا 7 نفر از این جمع کرمانشاهی بودند و در مجموع نیمی از بچه های کلاس را کرمانشاهی ها تشکیل می دادند! می گفتند در کنکور کاردانی طوری با هم هماهنگ کرده بودیم که نمره هایمان نزدیک به هم باشد و یکجا قبول شویم! جالب اینکه در کلاسمان هیچکس از شهرکرد نبود!

نفر اول ایستاده از سمت راست اهل تهران بود و شاگرد اول کلاس و خیلی تلاش می کرد به شمسی پور تهران انتقالی بگیرد ، اما گیر یک استاد ریاضی افتاده بودیم که نمراتش را بجای 2 و 1 و 0.5 و 0.25 ، با 0.1 تنظیم می کرد و این بنده خدا با نمره 13.5 بهترین نمره ریاضی کلاس را آورد و برای همین انتقالی اش به مشکل خورده بود!

نفر کناری اش (نفر دوم ایستاده از راست) اهل سنت بود ، یک استاد معارف اسلامی داشتیم که خیلی افراطی بود و اهل سنت را هم مثل کفار نجس می دانست و مرتب به این بنده خدا گیر می داد!

نفر اول ایستاده از چپ هم نائینی بود . یک بار در مهاجر دیدمش ، فکر می کنم او هم دنبال گرفتن انتقالی بود اما ظاهراً موفق نشد!

...

روزگار مدرسه (3)

... ادامه ...

معدل نهایی سال سوم راهنمایی ام کمی کمتر از 17 شده بوده (و تازه جزو 4 شاگرد ممتاز مدرسه بودم!!!) . برعکس مقطع قبلی ، این بار چندین گزینه متنوع دولتی جلویم بود که هر کدام معیارهای خودشان را برای گزینش داشتند . در سه مدرسه ثبت نام کردم و در هر سه اسمم درآمد و متاسفانه! انتخابم بهترین گزینه ممکن بود!

دبیرستان شیخ زاده هراتی معروف ترین و معتبرترین دبیرستان دولتی اصفهان است که الان دیگر قدمتی 80-90 ساله دارد! فقط همین قدر بدانید که آن زمان قانون مدارس " نمونه مردمی " تازه ملغی شده بود و وقتی ما به عنوان کلاس اولی رفتیم آنجا کلاس سومی ها هنوز نمونه مردمی محسوب می شدند (مدارس نمونه مردمی از نظر کیفیت آموزش بهترین مدارس بعد از تیزهوشان بودند و با روی کار آمدن دولت اصلاحات برای اینکه به اصطلاح برابری در نظام آموزشی را افزایش دهند مدارس نمونه مردمی را جمع کردند و حالا چند سالی است بجایش اصطلاح " نمونه دولتی " باب شده!) . تعداد شاگردان و کلاس ها بسیار زیاد بود و فضا با مدرسه کوچک کیهان غیر قابل مقایسه! سال اول که هنوز تعیین رشته در کار نبود ، به ترتیب حروف الفبا بین کلاس ها تقسیم شدیم ، مثلاً کلاس ما از اواسط حرف شین بود تا اواسط حرف قاف! یک کلاس بزرگ و شلوغ با حدود 40-50 شاگرد که بعضی هایشان را حتی در حد سلام و علیک هم آشنا نشدم! این ترکیب سال بعد هم تقریباً حفظ شد چون بیشتر بچه ها رشته ریاضی را انتخاب کردند و از کل 8-9 کلاس اول ، فقط در حد 2 کلاس سراغ رشته های دیگر رفتند .

ساعت کلاس ها به شکلی بود که سه کلاس در نوبت صبح و دو کلاس در نوبت عصر برگزار می شد (بجز پنجشنبه ها که فقط نوبت صبح کلاس داشتیم) و بین نوبت صبح و عصر حدود 150 دقیقه فاصله بود برای نهار و نماز و استراحت . بعضی از بچه ها این مدت را در مدرسه می ماندند اما خیلی ها مثل بنده می رفتیم خانه و برمی گشتیم . چند بار به بهانه های مختلف سعی کردم بمانم اما خیلی سختم بود! بخصوص که به خواب بعدازظهر هم عادت کرده بودم و روزهایی که فرصت نمی شد در حد نیم ساعت چرت بزنم ، سر کلاس های بعدازظهر رسماً خمار بودم!

بجز آقای فروزنده که ناظم با تجربه و به وقتش سختگیری بود و گاهی هم ریاضی درس می داد (و پسرش هم در کلاس ما بود!) ، اسم و چهره تقریباً همه دبیران را فراموش کرده ام و خاطرات خیلی مبهمی از آنها دارم! دبیر ریاضی اصلی که خیلی مسن و کم طاقت بود (و برای همین گاهی آقای فروزنده بجایش سر کلاس می آمد) همان روز اول نشانم داد که در کیهان چه کلاهی سرمان رفته! او آن روز از برخی از سرفصل های اولیه کتاب به سرعت عبور کرد و گفت اینها را باید در دوره راهنمایی یاد گرفته باشید ، در حالی که بنده حتی اسم بعضی از آن فرمول ها را هم نشنیده بودم! البته روش تدریس این دبیر صدای تقریباً همه همکلاسی هایم را در آورده بود طوری که یک بار تصمیم گرفتیم در اعتراض به این وضعیت سر کلاس نرویم! آن روز کلاس ریاضی اولین کلاس نوبت بعدازظهر بود و بنده با خیال راحت به خواب و استراحتم رسیدم و زنگ بعدش به مدرسه رفتم و فهمیدم تنها کسی که غایب بوده خودم بوده ام! (این کلاه گشاد یک بار هم زمان دانشجویی سرم رفت!) . اما آقای فروزنده وقتی بجای این دبیر سر کلاس می آمد یک جمله خوبی داشت که بعداً فهمیدم راست می گفته " شما ممکن است متوجه دلیل سختگیری های ما نشوید ، اما ما یک تار موی ضعیف ترین شاگردان این مدرسه را با بهترین شاگردان مدارس دیگر عوض نمی کنیم! " .

کمی راجب دبیر شیمی یادم مانده که جوان و خوش تیپ و خوش پوش و بسیار متین و موقر بود و طوری رفتار می کرد که بچه ها دلشان نمی آمد سر کلاسش اذیت کنند! تا اینکه یک روز یکی از بزرگترهای آخر کلاس شیطنتی کرد و آقای دبیر او را خواست و با چنان شدتی از کلاس بیرونش کرد که همه بچه ها و حتی خود دبیر تا آخر ساعت شوکه بودیم! یک دبیر تاریخ هم داشتیم که جنسش خورده شیشه داشت و زمان تدریس تاریخ معاصر ایران یک چیزهایی راجب فرقه ضاله بهائیت تعریف می کرد که بنده تا امروز هم در هیچ کتابی نخوانده ام! بالاخره یک روز بچه ها تصمیم گرفتند ضایعش کنند و کاری کردند که آقای دبیر نیامده از کلاس رفت و با آقای فروزنده برگشت! یکی از عادات بدی که بعضی از بچه ها داشتند این بود که وقتی دبیران بین نیمکت ها راه می رفتند پشت کتشان نخ آویزان می کردند و قبل از تمام شدن زنگ نخ را بر می داشتند . یک دبیری داشتیم که یادم نیست مال کدام درس بود اما حواسش خیلی جمع بود و نمی شد سر به سرش گذاشت . یک روز که به کلاس آمد دیدیم یک نخ پشت کتش آویزان است ، اما بچه ها هر کاری کردند تا آخر زنگ نشد آن نخ را بردارند . آقای دبیر هم تا رفت دفتر و فهمید پشت کتش نخ هست آقای فروزنده را فرستاد سراغ ما و هرچی بچه ها التماس می کردند که کار ما نبوده ، باورش نشد!

از آقای فروزنده دو خاطره دیگر هم دارم که هر دو مال سال اول هستند و باعث شدند که برای اولین بار نمره انضباطم بیست نشود! ظاهراً میز دبیران کلاس مجاور شکسته بود و بچه های آن کلاس یواشکی آمده بودند و میز کلاسشان را با میز کلاس ما عوض کرده بودند! وقتی بچه ها فهمیدند ریختند در آن کلاس و سر میز دعوا شد . من هم در راهرو بیرون ایستاده بودم و نگاه می کردم! خبر دعوا که به آقای فروزنده رسید و سر و کله اش پیدا شد بچه ها فرار کردند اما یکی از بچه های آن کلاس دنبال آقای فروزنده آمد به کلاس ما و چند نفر را نشان داد که دعوا کار اینها بوده که یکی از آنها هم بنده بودم! بچه های دیگر خنده شان گرفته بود و می گفتند آقا ما قبول داریم توی دعوا بودیم اما این که کاره ایی نبود فقط داشت نگاه می کرد! خلاصه نیم ساعتی در دفتر آقای فروزنده ماندیم و اسممان را نوشت و رفتیم . خاطره دوم ، یادم نیست سر چی شد که با یکی از بچه های ریزه میزه کلاس دعوایم شد و فرار کرد توی کتابخانه و بنده هم دنبالش و صندلی های کتابخانه را به هم ریختیم! چند دقیقه بعد آقای فروزنده آمد سراغمان و بردمان دفترش و توبیخ که چرا کتابخانه را به هم ریخته ایم و دعوا می کردیم . همکلاسی ام در جوابش گفت ؛ آقا آخه هیکل ما به هم می خورد که شما باور کرده اید دعوا می کردیم؟! آقای فروزنده جلوی خنده اش را گرفت و مجبورمان کرد اول برویم کتابخانه و صندلی ها را مرتب کنیم! آخر آن ترم نمره انضباطم شد 17 و بعد از آن تمام حواسم را جمع کردم تا دست از پا خطا نکنم و دیگر از 20 کمتر نشدم!

خیلی دلم می خواست در دبیرستان هم فعال باشم و اول رفتم سراغ بسیج دانش آموزی اما مسئولان مدرسه قانون عجیبی گذاشته بودند که فقط افرادی که معدلشان بالای 19 است می توانند عضو بسیج شوند! بی خود نبود که بسیج دبیرستان راکد و بی سر و صدا بود! پس رفتم سراغ انجمن اسلامی که برای خودش دفتری مستقل و حتی بلندگو داشت و می توانستند در زنگ تفریح هر چیز مجازی را پخش کنند! سال اول جزو اعضا فعال انجمن اسلامی بودم ، اما سال دوم که تب دموکراسی همه را گرفته بود مدرسه شرط گذاشت که روسای انجمن اسلامی هم باید با انتخابات مشخص شوند! نه بنده و نه هیچکدام از آن پنج-شش نفری که سال قبل انجمن اسلامی را گردانده بودیم رای نیاوردیم! و جایمان را برادران امیر احمدی گرفتند! سه برادر بودند در سه مقطع مختلف و با یک ائتلاف قوی در انتخابات شورای دانش آموزی هم برنده شده بودند! انتخابات شورای دانش آموزی هم برای خودش داستانی بود! سال اول از این خبرها نبود اما سال دوم طرحش در مدارس سراسر کشور اجباری شد! غیر از برادران امیر احمدی ، یک پسری بود که ادعا می کرد از اقوام عبدالله نوری (وزیر کشور وقت) است رای آورد ، یک نفر هم بود که نمی دانم چه نسبتی با آقای فروزنده داشت که آقای ناظم خیلی برایش تبلیغ کرد! از کلاس ما یک شمس ریزی داشتیم نامزد شده بود که اسمش جزو علی البدل ها درآمد!

فعالیت دیگری که داشتم در انجمن نجوم دبیرستان بود . سال اول که عضو انجمن شدم یک کلاس سومی به نام ایمان جانقربان رئیس انجمن بود که فعالیت زیادی داشت و نیمی از همکلاسی هایش را به انجمن کشانده بود و بیرون مدرسه هم عضو خانه نجوم و خانه ریاضیات شهرداری بود . برنامه های زیادی هم می گذاشت حتی دو بار شبها تا دیر وقت در مدرسه ماندیم تا از روی پشت بام ستاره ها را رصد کنیم! جانقربان حتی از مدیریت مدرسه قول گرفته بود که یکی از اتاق های خالی مدرسه را به عنوان دفتر انجمن در اختیارمان قرار دهند اما همیشه وعده امروز و فردا را می دادند تا اینکه سال تمام شد و ایمان و همکلاسی هایش رفتند و چون هیچ سال سومی جدیدی پیشقدم نشد ، بنده سال دومی شدم رئیس جدید انجمن نجوم! اما هر کاری کردم ، برنامه گذاشتم ، روزنامه دیواری درست کردم ، تبلیغات کردم ، غیر از یکی از همکلاسی هایم به نام علی فاضل ، هیچکس همراهی و همکاری نکرد و مسئولان مدرسه هم از خدا خواسته کلاً منکر قضیه دفتر شدند! در پایان سال دوم که مجبور شدم از هراتی بروم هرچه از وسایل انجمن دستم بود را دادم به فاضل و گفتم سال بعد تو رئیس باش!

زنگ ورزش هم برای خودش عالمی داشت! در دبستان و راهنمایی ورزش برای ما فقط در فوتبال خلاصه می شد ، اما حیاط اصلی دبیرستان هراتی (دبیرستان هراتی آن زمان 4 حیاط داشت اما حالا ممکن است با بازسازی دچار تغییراتی شده باشد!) جای دو زمین فوتبال (یکی از زمین ها حالا تبدیل شده به پارکینگ دبیران!) ، یک زمین والیبال ، یک زمین بسکتبال را داشت و 5 میز پینگ پنگ . اهل والیبال و بسکتبال نبودم ، گاهی فوتبال بازی می کردم و گاهی هم پینگ پنگ (تابستان در مسجد محل پینگ پنگ یاد گرفته بودم اما بازی ام تعریفی نداشت) . فوتبال طبق معمول دفاع می ایستادم و بچه ها حسابی از دستم شاکی بودند که چرا بجای توپ فقط پایشان را می زنم! یک بار سر این قضیه با کاپیتان تیم حرفم شد و قهر کردم و وقتی بعد از بیرون رفتنم کلی گل خوردیم ، کاپیتان دیگر حرفی نزد! دو ترم سال اول نمره ورزشمان از آسمان رسید! اما سال دوم دبیر ورزش سختگیری بیشتری کرد! ترم اول امتحان دو استقامت گرفت و طبیعتاً به بنده که به زحمت نصف بقیه دویده بودم کلی ارفاق شد! اما ترم دوم خلاقیتش گل کرد و از هر چهار رشته در دسترس امتحان گرفت! زدن سرویس والیبال حتی برای حرفه ایی ها هم سخت است ، بنده که به عمرم توپ والیبال به دستم نخورده بود فقط جلوی پایم را زدم! اما در بسکتبال توانستم دو تا از پنج ضربه را داخل سبد بیاندازم (یک همکلاسی یهودی داشتیم به نام سیمون صدیق پور که بسکتبالش خیلی خوب بود و می گفت عضو تیم نوجوانان باشگاه ذوب آهن است . اما بعداً دیگر چیزی راجبش نشنیدم). در پینگ پنگ هم کارم بد نبود . در فوتبال باید از این سر حیاط به آن سر حیاط شوت می زدیم داخل دروازه خالی و سه شوت از پنج شوتمان باید گل می شد! بنده خیلی راحت و آرام و با اندازه گیری دقیق چهار ضربه روی زمین داخل دروازه کردم و آمدم کنار ، اما بعضی از بچه ها اصرار داشتند شوت های عجیب و کات دار بزنند (که البته کارشان درست هم بود) و چون آقای دبیر هم برخلاف سه رشته دیگر ، اصرار داشت که همه باید حتماً سه گل را بزنند ، تا ظهر لنگ مهارت این جماعت بودیم!

یک خاطره دیگری که خیلی خوب یادم مانده ؛ سال دوم اواسط زمستان سال 78 ، صبح که رسیدم جلوی مدرسه دیدم درها را هنوز باز نکرده اند و بچه ها توی پیاده رو ایستاده اند . نیم ساعتی هم از زنگ گذشته بود که بالاخره درها باز شد و رفتیم داخل . نگو نصف شب افرادی که هیچ وقت هم معلوم نشد کی بودند ، آمده بودند داخل مدرسه و روی در و دیوار فحش های رکیک ضد حکومتی اسپری کرده بودند! صبح که سرایدارهای مدرسه آمده بودند و با این صحنه مواجه شدند خیلی سریع مسئولان مدرسه را خبر کرده بودند و با کمک هم تعدادی اسپری جور کرده و در مدتی که ما پشت در منتظر بودیم داشتن روی آنها را خط خطی می کردند اما باز هم می شد بیشتر کلمات را تشخیص داد و چند روز بعد مجبور شدند کل دیوارها را رنگ کنند!

از برنامه های خارج از مدرسه ، یک اردو یادم هست که رفتیم به یک کارخانه تولید لوازم خانگی در شهرک مورچه خورت ، یک بار هم بعدازظهر با هدایت یکی از دبیران جمع شدیم میدان امام و از ابنیه تاریخی آنجا بازدید کردیم . یک بار هم پیاده از مدرسه رفتیم به افلاک نمای پشت مصلی . یک بار هم بردندمان به تظاهرات و از دم مدرسه تا ورزشگاه تختی که بچه های مدارس دیگر هم جمع بودند شعار دادیم و اصلاً یادم نیست مناسبتش چه بود؟ یک بار هم رئیس جمهور وقت به اصفهان آمد ، مسئولان مدرسه اعلام کردند هرکس نمی خواهد برای سخنرانی رئیس جمهور به میدان امام بیاید باید برود سر کلاس ، بنده هم کلاس را انتخاب کردم اما معلوم شد هیچکس در مدرسه نیست و برگشتم خانه!

یک بار هم در مدرسه برایمان دوره آموزش دفاعی گذاشتند که از ظهر تا عصر طول کشید و بعد از اینکه مطمئن شدند همه باز و بسته کردن اسلحه را یاد گرفته اند گذاشتند برویم خانه . در راه برگشت ، بعد از پل خواجو ، با یک موتوری که داشت با سرعت در جهت خلاف حرکت می کرد تصادف کردم . اولش داغ بودم و بلند شدم و خیلی طبیعی راهم را ادامه دادم اما بعد از پنج دقیقه دیگر به زور راه می رفتم و به زحمت رسیدم خانه و تا چند روز نمی توانستم قدم از قدم بردارم . شانس آوردم که فقط کوفتگی بود و جایی نشکسته بود!

مدیر مدرسه آقای شعرباف بود که فقط سه بار او را از نزدیک دیدم . یک بار اوایل سال دوم که دنبال کارهای انجمن نجوم بودم به دفترش رفتم ، یک بار هم ، از آن معدود روزهایی که ظهر در مدرسه ماندم ، شنیده بودم تازگی دوچرخه های بچه ها را از حیاط دوم می دزدند ، آن روز هم یک دفعه دیدم سر و صدا بالا گرفت و بعد از چند دقیقه آقای شعرباف در حالی که یک جوان را محکم گرفته بود آوردش داخل مدرسه و برد داخل دفتر و چند دقیقه بعد هم پلیس آمد و بردش . نگو آقای شعرباف داخل رنویش برای دزد کمین کرده بود و او را تا سر چهار راه فردوسی تعقیب و دستگیر کرده بود! بار سوم هم پایان سال دوم بود که می خواستم از آنجا بروم و وقتی برای گرفتن امضا پیش آقای شعرباف رفتم نگاهی انداخت و گفت از ما ناراضی هستی که می روی؟ گفتم نه آقا خودم از پسش بر نیامدم!

در پایان سال اول از درس های ریاضی و زیست و زبان مردود شده بودم و نمره های دیگرم هم تعریفی نداشت! دبیرستان هراتی آنقدر کلاسش بالا بود که اصلاً ترم جبرانی تابستانه نمی گذاشت! برای همین ترم تابستان به دبیرستان صارمیه رفتم و در طول ترم سر کلاس ها ، یک داستان 60 صفحه ایی نوشتم و در پایان تابستان خیلی راحت قبول شدم و به حرف آقای فروزنده رسیدم! اما سال دوم باز آش همان آش بود و کاسه همان کاسه و این بار از پس هندسه و شیمی بر نیامدم! برای همین تصمیم گرفتم سال سوم بروم کار و دانش رشته کامپیوتر .

یک بار اواخر سال اول و یک بار اواسط سال دوم و یک بار هم اواخر سال دوم دوربین با خودم بردم مدرسه . اما دو نوبت اول نمی دانم چرا دوربین را دست هر کسی داده بودم عکس بگیرد ، عکس ها را خراب کرده بودند! در نوبت اول تنها عکسی که خوب در آمده بود را خودم گرفتم!

:

تصویر


:
اینها بهترین دوستانم در کلاس بودند! همه از ریزه میزه های نیمکت های جلو! بعضی ها حتی سر این قضیه مسخره ام می کردند!

اولین نفر از سمت چپ وحید شیخی است که بهترین دوستم بود! او ریز جثه ترین شاگرد کل مدرسه و بنده احتمالاً درشت جثه ترین بودم! چند سال بعد در جمعه بازار کتاب دیدمش که به قول قدیمی ها استخوان ترکانده بود و اولش نشناختمش! مدتی هم از طریق وبلاگش با هم در ارتباط بودیم ، اما بعد از یک مدت دیگر وبلاگش را به روز نکرد و سالهاست خبری از او ندارم .

نفر دوم از چپ فامیلش فاخران است که خیلی مودب و درسخوان بود و به زحمت می شد او را به حرف کشید . نفر سوم هم طغیانی است که پسر خیلی بامعرفتی بود .

نفر چهارم احسان صالحی است که با او هم خیلی رفیق بودم . یک بار می خواست از راه مدرسه به منزل یکی از اقوامشان که در محله ما بود بیاید . در طول راه کل داستان " ماجراهای نارنیا " را برایش تعریف کردم!

آخرین نفر هم آرمان طهرانی است . البته آرمان بیشتر با آرش صادقیان جور بود و کمتر به جمع ما می آمد . آرش شاگرد اول کلاس بود و آرمان شاگرد دوم . آرش همه چیزدان بود و حرف هایی می زد که چند سال از سنش جلوتر بودند . شنیده ام برای خودش کاره ایی شده و برو و بیایی دارد!

.
این عکس هم بازمانده نوبت دوم است! کسی که دوربین را دستش داده بودم حتی صبر نکرده بود تا آماده شویم!

:

تصویر


:
اولین نفر سمت چپ که خودم هستم . نفر وسط غضنفرپور است و نفر سمت راست فاتحی . همگی از مفاخر آخر کلاس! با فاتحی مدت کوتاهی بعد از باز کردن مغازه در ارتباط بودم و قرار بود با هم کار کنیم اما یک دفعه غیبش زد و دیگر خبری از او ندارم!

.
بار سوم عکس های بهتری گرفته شده که دوتایشان را اینجا می گذارم ؛

:

تصویر


:
اولین نفر سمت راست خودم هستم . متاسفانه فامیلی نفر دوم را یادم نیست! نفر سوم علوی پور است و نفر چهارم صدری . بین قد بلندهای آخر کلاس با این سه نفر بیشتر جور بودم .

:
تصویر
:
این عکس را خیلی دوست دارم! تنها عکسی است که به نظرم خوشتیپ افتاده ام!

از شانس خوبم آن روز ایمان جانقربان (نفر سوم از سمت راست) آمده بود تا سری به مدرسه بزند . تا چشمم به او افتاد سریع رفتم سراغش تا عکس بگیریم . سید علی عالم (نفر اول سمت راست) هم خودش را جلو انداخت که من هم باشم! سید علی حزب اللهی دو آتشه بود و خیلی پر سر و صدا و همیشه خدا با سید محمد طاهری سر آقای منتظری در کلاس دعوا داشت! کسی که دوربین دستش بود تا عکس بگیرد تا دید حاج آقا پیش نماز مدرسه دارد رد می شود او را هم صدا کرد تا کنارمان بیاستد و نتیجه شد این عکس خیلی زیبا!

.

و اما ، ...

ادامه دارد ...

روزگار مدرسه (2)

... ادامه ...

معدل نهایی کلاس پنجم ام 19.61 شد . پدرم اسمم را در راهنمایی غیرانتفاعی امین نوشت که خیلی اسم در کرده بود و همه می گفتند در حد تیزهوشان است و مدیرش هم مثلاً آشنا بود! اما کمی مانده به آخر تابستان به گوشمان رساندند که آقای مدیر کارنامه ام را گذاشته روی میزش و به والدینی که برای ثبت نام می رفته اند و معدل بچه شان کمتر از معدل من بوده نشان می داده و می گفته این را که پدر و مادرش معلم هستند و پارتی دارد را هم هنوز ثبت نام نکرده ام ... پدرم هم عصبانی شد و رفت آنجا پرونده ام را پس گرفت و چون بیشتر مدارس پر شده بودند اسمم را نوشت در غیرانتفاعی کیهان ، و کار از همان جا خراب شد! البته هیچ وقت پدرم را سر این قضیه مقصر نمی دانم . خودم هم بودم همین کار را می کردم . نامرد رسماً آبرویمان را برده بود و حالیش نشده بود بعضی از اینهایی که برای ثبت نام بچه شان آنجا می روند پدر و مادرم را می شناسند!

اما مدرسه کیهان ، عجیب مدرسه ایی بود! اولش در خیابان آپادانا دوم بود اما بعد از عید نوروز سال اول اسباب کشی کردیم به خیابان سپهسالار و کمی راهم به خانه نزدیکتر شد! مدرسه کلاً چهار تا کلاس داشت که دو کلاس در مقطع ما بود و دو کلاس در مقاطع قبل و بعد ما . مقطع ما را از همان اول براساس معدل نهایی کلاس پنجم بین دو کلاس تقسیم کرده بودند و به بهانه اینکه معلم ها بتوانند روش آموزش را براساس سطح کلاس تعیین کنند شاگرد خوب ها را در یک کلاس و شاگرد ضعیف ها را در یک کلاس دیگر نگه می داشتند و اگر یک نفر در آخر سال نمراتش خیلی پیشرفت یا پسرفت می کرد یا رتبه اول یا آخر کلاس می شد ، سال بعد کلاسش را عوض می کردند! اما همه اینها ظاهر قضیه بود و بعداً فهمیدم چه کلاهی سرمان رفته! در مدرسه کیهان اولویت پرورش از آموزش بیشتر بود!

چند هفته اول کلاس اول راهنمایی یک معلم پرورشی مسن و بی حوصله داشتیم که تنها چیزی که از او یادم مانده این بود که ادعا می کرد در جوانی یک بار در یکی از دانشگاه های آمریکا سر کلاس آلبرت انیشتن بوده! اما کاشف به عمل آمد یکی از همکلاسی هایم ، یک پسر تپل خیلی قد کوتاه و مو فرفری با زخمی فراموش نشدنی روی صورتش (که ناشی از پاشیدن آبجوش حین شیطنت های کودکی بوده) ، سابقه همکاری با آقای اکلیلی را دارد! یک معلم پرورشی جدید به نام آقای کرمی از راه رسید و اولین کاری که کرد تشکیل گروه تئاتر بود! چون در دبستان تئاتر کار کرده بودم و علاقه داشتم ، من هم ثبت نام کردم و چند جلسه ایی در کلاس تئاتر حاضر شدم و حتی یک اجرای دونفره هم با آن همکلاسی ام برای جلسه اولیا و مربیان داشتم . اما آقای کرمی مربی عجیبی بود و برای سنجش روحیه بچه ها دست به کارهای غیرمنتظره می زد! یک بار هم در جلسه تمرین تئاتر ناغافل خواباند زیر گوشم! در عمرم فقط دو بار از غریبه سیلی خورده ام و آن بار اول بود! از جلسه زدم بیرون و دیگر تا وقتی آقای کرمی معلم پرورشی کیهان بود سمت گروه تئاتر نرفتم!

شنیده اید می گویند اوایل انقلاب وضعیت بعضی از اداره ها و ارگان ها طوری بود که هرکس صبح اولین نفر می رسید رئیس می شد! روز اول کلاس دوم راهنمایی اولین نفری بودم که وارد مدرسه شدم و همزمان به دو سمت مدیر برنامه صبحگاه و مدیر کتابخانه رسیدم! بچه ها عاشق برنامه های مفید و متنوعی بودند که برای برنامه صبحگاه می گذاشتم ، اما نمی دانم چرا کتابخانه رونقی نداشت و با وجود تنوع کتاب ها ، در طول دو سال 100 کتاب هم امانت نرفت!

سال سوم راهنمایی آقای کرمی رفت و بجایش آقای عکاف زاده دبیر پرورشی مان شد . دوباره برای تئاتر ثبت نام کردم و تمام فکر و ذکرم در طول سال سوم راهنمایی تئاتر بود! بچه های تئاتر مدرسه دو سال قبل به لطف حضور آن همکلاسی با تجربه ، در استان اول شده بودند و سال سوم هم که بنده حضور داشتم باز اول شدیم! البته نمایش مدارس دیگر را که نگاه می کردم به نظرم بعضی هایشان خیلی حرفه ایی بودند و سرمایه گذاری سنگینی داشتند اما ظاهراً ملاک داوران ساده و دانش آموزی بودن نمایش ها بود نه حرفه ایی بودنشان!

خلاصه تقریبا یک سوم کلاس های طول سال سوم را به بهانه تئاتر و کتابخانه و اردو (اردو هم زیاد می رفتیم . خوانسار و کوهپایه و باغ ابریشم و ... تازه بعضی هایشان را هم خودم بهانه می آوردم و نمی رفتم!) و ... از دست دادم . تازه شانس آوردم عضو گروه سرود و تیم فوتبال مدرسه نبودم!

گفتم فوتبال ، مدرسه کیهان هم در محل آپادانا دوم و هم در محل سپهسالار حیاط نسبتاً کوچکی داشت که به درد ورزش نمی خورد ، برای همین مدرسه با مدیریت مجموعه ورزشی آبشار قرارداد بسته بود که یک روز در هفته از صبح تا ظهر مجموعه در قرق ما باشد! زنگ اول کلاس اولی ها ، زنگ دوم کلاس دومی ها و زنگ سوم هم ...! تا وقتی مدرسه در آپادانا دوم بود فاصله تا مجموعه آبشار پیاده کمتر از 5 دقیقه بود ، اما از سپهسالار تا آنجا حدود 15 دقیقه راه بود و از سرویس و وسیله نقلیه هم که خبری نبود! از نیم ساعت قبل از زنگ ورزش ، کلاس قبلی را تعطیل می کردیم تا لباس های ورزشیمان را که هر سال یک رنگ بودند و همیشه مایه آبروریزی! بپوشیم و بدون کیف و همراه راهی کوچه پس کوچه های میان بر شویم و بعد هم چند دقیقه مانده به تمام شدن زنگ ورزش یکی یکی مثل لشکر شکست خورده ها همان مسیر را برگردیم! واقعاً خدا رحم کرد این سه سال در این مسیر هیچ اتفاقی نیافتد وگرنه مسئولیت کاملش با مدیر مدرسه بود و معلم ورزش همیشه غایب!

از مسئولان و دبیران مدرسه کیهان بعضی ها را یادم مانده و بعضی ها را نه! از عربی و زبان انگلیسی بدم می آمد و معلمانش را هم اصلاً یادم نیست! میانه ام با درس های فارسی ، دینی و حرفه و فن و دفاعی بد نبود اما آنها را هم یادم نمانده! دبیر ریاضی هر سه سال آقایی بود به نام محمدی که روش تدریس خیلی جالبی داشت و بچه ها خیلی دوستش داشتند و مرتب هم ادعا می کرد " این چیزهایی که دارم به شما یاد می دهم از سنتان بیشتر است! " که بعداً فهمیدم چقدر دروغ بوده! معلم علوممان هم آقای معتمدی بود که خیلی با بچه ها قاطی می شد آنقدر که گاهی خودش هم پشیمان می شد! البته یک آقای معتمدی هم داشتیم که سرایدار مدرسه بود و هیچ نسبتی با هم نداشتند! آقای کاظمی معلم تاریخ و جغرافی و اجتماعی بود . خیلی سرد و خشک ، و روش تدریسش را هم دوست نداشتم و یکی-دو بار سر این مسئله بحثمان شد! چون حس می کردم خارج از کتاب هیچی از تاریخ و جغرافی بلد نیست و فقط همان مطالب کتاب را تکرار می کند . یک نسبت فامیلی دوری هم با هم داشتیم اما هیچ وقت به رویش نیاوردم تا اینکه وقتی دبیرستان می رفتم در یک مجلس خانوادگی چشممان به هم افتاد و از برق نگاهش فهمیدم تازه شناخته است! دبیر هنرمان آقای گله دارون بود که خیلی به من علاقه داشت! از خطاطی بدم می آمد و افتضاح بودم ، در نقاشی هم ادعای آنچنانی نداشتم اما خلاقیتم خوب بود و آقای گله دارون روزهایی که سوژه نقاشی را به انتخاب خودمان می گذاشت فقط نگاهش دنبال ایده من بود! مثلاً یک روز گفت منظره یک روز بارانی را بکشید! در حالی که همه بچه ها در حال فکر کردن بودند و هنوز هیچکس دست به قلم نشده بود ، اول یک دوچرخه وسط کادر کشیدم و همین توجه آقای گله دارون و بچه ها را جلب کرد ، ظرف نیم ساعت محیط اطراف دوچرخه تبدیل شد به یک منظره بارانی شمال کشور و صاحب دوچرخه که آن را به یک نرده چوبی تکیه داده بود به سرعت داشت می رفت و فقط یک چکمه ازش پیدا بود! تا آخر کلاس در نیمی از نقاشی های کشیده و نکشیده دوچرخه دیده می شد و در نیمی دیگر لنگه چکمه در حال خارج شدن از کادر!!! با آقای گله دارون هم محله ایی هستم و هنوز هم گاهی همدیگر را می بینیم و با گرمی جواب سلامم را می دهد .

سال اول و دوم مدیر مدرسه آقای عادل پناه بود . یک مدیر واقعی ؛ منضبط ، دقیق و ترسناک! سال سوم خود آقای امجدکیوان که مالک امتیاز مدرسه بود مدیریت را هم برعهده گرفت که مهربان بود و اهل تساهل و تسامح!!! کاری که روز آخر مدرسه کردم و با توبیخ آقای امجدکیوان مواجه شدم را اگر زمان آقای عادل پناه کرده بودم حسابم پاک بود! کمدی گوشه کتابخانه بود پر از کاغذ باطله و متفرقه و خرده ریزهایی که طی چند سال جمع شده بود . چند روز مانده به تمام شدن سال تحصیلی ، ناظم مدرسه از من خواست به عنوان مسئول کتابخانه این کمد را مرتب کنم و چیزهای به درد نخور را دور بریزم! حین این کار خودش هم آمد و نگاهی به کاغذها کرد و رفت . بین کاغذها ، کارت پستالی بود که شعری زیبا از سهراب سپهری روی آن نوشته بود . آن کارت پستال را برداشتم و دادم به یکی از بچه ها که می دانستم از آن خوشش می آید . ناظم دستش دید و نگو هنگام بررسی کمد چشمش به آن کارت افتاده بود و قضیه را فهمید و رفت پیش مدیر که فلانی اموال مدرسه را برداشته و به این و آن می دهد! خلاصه اتفاق هرگز نیافتاده روز آخر مدرسه افتاد!

اواسط سال سوم یک روز دوربین بردم مدرسه و دادم دست آقای ناظم و گفتم بدون اینکه بگوید دوربین از کیست ، وسط کلاس بیاید و از ما عکس بگیرد . آقای ناظم آمد اما توی کلاس نیامد و دوربین را داد دست یکی از بچه ها که عکس بگیرد . برای همین بچه ها خیلی رعایت انضباط را نکردند و حاصلش شد این دو تا عکس که بعضی از بچه ها اصلاً در آنها نیستند!

:

تصویر


:
خودم اولین نفر ردیف عقب سمت چپ هستم که با ناراحتی نگاه می کنم چون انتظار نداشتم بچه ها اینقدر بازی در بیاورند!

نفر سمت راستم فامیلش جهانگیری بود . سر رتبه سوم درسی کلاس با او رقابت داشتم!

دو نفر سمت راست جهانگیری به ترتیب از چپ به راست تسلیمی و نوری هستند . با تسلیمی هم دبیرستان هم بودم اما چون در راهنمایی خیلی صمیمی نبودیم ، در دبیرستان هم فقط در حد سلام و علیک زنگ تفریح با هم ارتباط داشتیم . نوری هم قرآنش خوب بود هم دونده خوبی بود! به عنوان نماینده مدرسه در مسابقات قرآن و دو شرکت می کرد و در هر دو هم مقام می آورد! یادم نیست اسمش علی بود یا امیر؟!

نفری که جلویم ایستاده و فقط چشم هایش پیداست فامیلش هویداست! ازشش خوشم نمی آمد و حس خوبی نمی گرفتم . چند هفته بعد هم اخراج شد اما نفهمیدم چرا؟!

نفر سمت راست هویدا ، غلامرضا مقدور است که با هم در یک نیمکت می نشستیم و در کارهای کتابخانه هم کمکم می کرد!

سمت راست مقدور آقای معتمدی (معلم علوم) است و آنکه دست در گردن آقای معتمدی انداخته امین عباسی زاده است . عباسی زاده سابقه همکاری با آقای اکلیلی را داشت و با حضور او سه سال گروه تئاتر مدرسه در استان اول شد . بعد از مدرسه هم به بازیگری ادامه داد و در فیلم " چتری برای کارگردان " و سریال های " خوش رکاب " و " یوسف پیامبر " هم بازی کرد اما چندین سال است که دیگر چیزی درباره اش نشنیده ام! آن زمانی که تازه سریال یوسف پیامبر پخش شده بود یک شب در خیابان دیدمش و سلام و احوالپرسی کردیم اما حس کردم خیلی از این موقعیت راضی نیست برای همین وقتی شروع به گفتگو با گوشی اش کرد من هم سریع خداحافظی کردم و رفتم!

ردیف جلو ، نفر اول سمت چپ احسان امجد کیوان است . شاگرد دوم کلاس و پسر مدیر و صاحب مدرسه . البته احسان پسر خیلی خوبی بود و اصلاً اهل اینکه خودش را بگیرد یا جاسوسی بچه ها را بکند نبود! یک بار موقع برگشتن از اردو حواسم نبود و در اتوبوس ناخن انگشتم خورد به چشمش . تا چند هفته گوشه چشمش یک لکه خون بزرگ بود اما اصلاً به روی خودش نیاورد . بنده خدا پدرش هم شنیدم سال بعد از رفتن ما از راهنمایی اش ، تصادف بدی کرده و مدتها زمین گیر بوده و برای همین مدرسه را تعطیل کرد .

نفر سمت راست امجدکیوان ، میثم نوری است ، فلفل کلاس! سمت راستش هم سید افشین بهبهانی ، صمیمی ترین دوستم در کلاس بود و شاگرد اول مدرسه! با اینکه کمی لکنت داشت در هیچ کاری کم نمی گذاشت و حتی عضو گروه تئاتر هم بود . نفر سمت راستش هم میثم بهرامی است که خیلی با عباسی زاده جور بود . البته بهترین دوست و یار غار عباسی زاده ، علی صارمی بود (همانی که کارت پستال را بهش دادم) ، اما دوربین دستش بود و خودش در هیچکدام عکس ها نیست!

.
تصویر
:
در این یکی دو نگاه عجیب اشتباهی کردم ، هم در چشمان بنده است ، هم در چشمان آقای معتمدی!

کسی که بالای عکس بین بهبهانی و بهرامی است و فقط چشمانش پیداست علیرضا سپاهانی است . برادر علیرضا ، محمد بود که در آن یکی کلاس درس می خواند! سپاهانی ها خیلی پولدار بودند ، بنده هم نامردی نمی کردم و به بهانه های مختلف مجبورشان می کردم نوشابه مهمانم کنند! مجموع نوشابه ایی که در سه سال دوره راهنمایی خوردم 10 برابر بیشتر کل نوشابه هایی است که در بقیه عمرم تا به حال خورده ام!

سه نفر ردیف دوم را فامیلشان یادم نیست ، خیلی با آنها جور نبودم .

کسی که پشت عباسی زاده دارد به کنار نگاه می کند و نیمرخ صورتش پیداست ، یاسر استکی است . سال اولی که مغازه باز کرده بودم آمد و سرم کلاه گذاشت! به قیمت دلار امروز 35 ملیون تومان!

سمت چپ آقای معتمدی ، که باز فقط چشمانش پیداست ، فامیلش هنرمند است! دروازه بان خوبی بود و کاپیتان تیم ملی فوتبال مدرسه! نفر سمت چپش هم بکتاش است . دو نفر جلوی آنها را هم فامیلشان را یادم نیست .

گوشه پایین اولین نفر سمت چپ ، جعفری است . یکی از همکلاسی هایم که در این عکس ها نیست رستمیان بود ، ریز اندام و مریض احوال که پدرش با پدرم دوست بود و برای همین پدرم سپرده بود در مدرسه هوایش را داشته باشم . جعفری همیشه رستمیان را اذیت می کرد و من هم او را دعوا می کردم ...

نفر پایین ، وسط عکس هم اردلان جلا یا جلال است! بعضی از معلم ها سال دوم یاد گرفته بودند برای تنبیه با کابل کف دست بچه ها بزنند ، آخرین باری که این کار را کردند اولین باری بود که اردلان را زدند . والدینش سریع رفته بودند آموزش و پرورش و شکایت کرده بودند!

خودم هم یک بار طعم این کابل ها را چشیدم . یادم نیست سر کدام درس و کدام معلم بود که چون سئوال را درست جواب ندادم صدایم کرد پای تخته و چند بار محکم با کابل زد کف دستم اما برخلاف بچه های دیگر نه دستم را کشیدم ، نه آخ و ناله کردم! معلم هم برای اینکه ضایع نشود گفت صد بار بشین و پاشو انجام بده ، اما چون سنگین وزن هستم و برایم سخت بود سریع سرخ شدم و بنده خدا ترسید و منصرف شد!

عکس زیر هم مربوط به اجرایمان در روز مسابقه استانی است :

:
تصویر
:
بیشتر بچه های گروه از کلاس خودمان بودند ، اما نفرات پیراهن قرمز (میراللهی) و پیراهن سفید راه راه (بدیعی) کلاس دومی بودند و نفر لباس آبی سمت راست عکس که فامیلش یادم نیست کلاس اولی بود . البته اعضا گروه خیلی بیشتر از اینها بودند ، اما در این لحظه دو-سه نفری خارج از کادر عکس هستند و بقیه هم پشت صحنه بودند . موضوع تئاترمان درباره مکافات غرور و خودکامگی بود و اینطور شروع می شد که مثلاً جلسه اول تمرین تئاتر امسال است و بچه ها برای اینکه آموزش های سال قبل یادشان بیاید تصمیم می گیرند یک دور تئاتر سال قبل را اجرا کنند ... !
چیزی هم که کنار دستم روی زمین افتاده یک قبضه کمربند است! چون در پرده اول نمایش یکی از شلاق زن های فرعون بودم! دو نفر دیگر راست دست بودند و جهت چرخش بچه های نقش برده به شکلی بود که کمربند را پشت سرشان می زدند اما من چپ دست هستم و صاف جلوی صورتشان می زدم و برای همین خیلی می ترسیدند و طبیعی تر بازی می کردند!


این هم از دوره راهنمایی . و اما بعد ...

ادامه دارد ...