روزگار مدرسه (5)
دو خاطره درباره کلاس های تئاتر دوره راهنمایی یادم افتاد که ذکرشان در اینجا خالی از لطف نیست ؛
خاطره اول : آقای عکاف زاده اصرار عجیبی داشت که هیبنوتیزم کردن بلد است! و همیشه حدود نیم ساعت از سه ساعت جلسه تمرین تئاتر را به خواب کردن بچه ها اختصاص می داد و چون جلسه تئاتر بعد از ظهر و بعد از تمام شدن کلاس های درسی بود ، قاعدتاً یک چرت بعدازظهر می چسبید! اما نمی دانم چرا بنده هیچ وقت خوابم نبرد! آقای عکاف زاده می گفت روی زمین سرد و سنگی کف سالن هر جور که راحت هستیم دراز بکشیم و چشممان را ببندیم ، بعدش شروع می کرد به گفتن جملات آرامش بخش و بعد از یکی-دو دقیقه ظاهراً همه خواب بودند! راستش هیچوقت دلم نیامد ضایعش کنم و همیشه تا لحظه اعلام بیدارباش خودم را به خواب می زدم! یکی-دو بار یکی از بچه ها را بیدار کرد و از او خواست با دستمال هایی که داشتیم (قرار بود در تئاتر بجای کمربند از دستمال استفاده کنیم اما روزهای آخر به این نتیجه رسیدیم که با کمربند طبیعی تر می شود!) پای بچه ها را به هم ببندد تا مثلاً ثابت کند که همه خواب بوده اند اما آن بنده خدا زورش نمی رسید که همزمان هم پایم را بلند کند و هم دستمال را دورش بپیچد و باز هم هیچ عکس العملی نشان ندادم! هیچ وقت هم از بچه های گروه نپرسیدم که آیا فقط من خوابم نمی برد یا آنها هم اینطور بودند؟!
خاطره دوم : در چند هفته آخر تمرینات تئاتر بچه های گروه شاکی شده بودند که یک نفر پول و اشیاء گرانبهایشان را از داخل کیف ها که داخل یکی از کلاس ها می گذاشتیم می دزدد! همه هم در طول تمرین جلوی چشم هم بودیم و نمی توانستیم به کسی تهمت بزنیم! بعضی از بچه ها یواشکی می گفتند کار یکی از سال پایینی هاست! اما آخرش معلوم نشد کار کی بود؟ یک بار هم یک 500 تومانی از بنده دزدید که آن زمان پول کمی نبود و پول توجیبی چند روزم محسوب می شد! چند سال بعد کسی را که بیشترین شک را به او داشتیم در خیابان دیدم و چند دقیقه ایی با هم حرف زدیم . وقتی صحبت را به آن دزدی ها کشاندم ، او با کمال خونسردی گفت که کار خود آقای عکاف زاده بوده است!!!
bamn ، همه جا bamn است!